بیست و دوم آبان ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج تمام شد ...
خداحافظ
----------------------------------
دیوار رو بشنوید:
http://www.yaghma-golrouee.com/voice.php
بچه که بودم ....
سازه ها، قوانین، جهان و دنیا همان چیزی بود که مادر می گفت.مادر همان بود که هرانسانی باید باشد، معنای مادر با "درستی" یکی بود وحضور او تبلور واقعی کمال....!
پدر هر شب دیر به خانه می آمد و حضور او آنچنانی در زندگی شلوغمان محسوس نبود،اما گاه به گاه که با زیرکی کودکانه از پس پشت کلام های تازه مادر، بوی او را هم می شنیدیم ،وجود کامل و بی نقص او نیز به اسطوره تمام و کمال "درستی" اضافه می گشت.
مادر و پدر، نماد آیه های زمینی بودند و کلامشان کتابی که "خوبی" را تعریف می کرد.معنای "دین" آنچه بود که مادر و پدر می کردند و می گفتند(اگرچه دینشان به هیچ یک از ادیان الهی شباهت نداشت).آن دو پیامبرانی بودند که حتی زیبایی با چهره آنها معنا میگشت.
سالیانی گذشت و ما روانه مدرسه شدیم و مفهوم اساطیری و جدید دیگری در گنجینه خوبی هایمان شکل گرفت: "معلم".....
آه او چه فرشته ایست که همه چیز را میداند!!!......همه کلمات سخت را می نویسد و می خواند و همۀ درس های طاقت فرسا و دشوارکلاس اول را از بر است......؟!!!
تمام شد.....تنها همین ها کافی بود تا معلم هم جادویی پیامبرگونه شود و پیامش نورانی و غیرقابل اشتباه.... معلم هم نماد بدون شک درستی شد و بتی که باید تنها او را پرستید و به دنبال محبت او بود.
وهمه چیز خوب و عالی !.....و زندگی رنگین و شیرین!....خوب وبدها،زشت و زیبا ها، صحیح و غلط ها همه از یکدیگر مشخص ومتمایز و انتخاب ها محدود بود. آن روزها برای هر عمل کوچک و بزرگی ساعت ها فکر،روزها تنش، ماهها ملال و سال ها رنج لازم نبود و بار سنگین هستی، بار شکننده مسئولیت تک تک انتخاب ها بر روی دوش های نازک و بی رمق انسان نبود و چه روزهای سبک باری بود و اما
گذشت....
اولین فاجعه درست روزی بود که برای نخستین بار پیام آسمانی دو پیامبر- مادر و معلم – متضاد از آب در آمد و هیچ کس آن روز نفهمید که برای پاکی و خلوص کودکی، پذیرش دو آیه متناقض از آسمان، که مظهر درستی و تردید ناپذیری بود، چقدر می توانست سهمگین و دهشتناک باشد...
آن روز برای نخستین بار دانستیم که در جهان میتواند حقایقی به جز آنچه تا به آن روز شنیده بودیم ،موجود باشد.حقایقی آن چنان ضد و نقیض که حتی کمترین وجه اشتراک آرامبخشی هم،کورسوی امیدی برایمان روشن نسازد.
سالها از پس درک آن حقیقت تلخ گذشتند و رفتند و ما رفته رفته آموختیم که به آیه های پیامبرانمان شک کنیم.در سالهای بالاتر مدرسه دیگر معلم "یکی" نبود.چندین معلم و چندین کتاب و چندین مکتب و مذهب....پیامبران خانگی هم همچنان با پشتکارخستگی ناپذیری به تبلیغ دین بی نام و نشان خود ادامه می دادند و ما درمیان گیجی بی انتهای تنهایی هایمان آن را با جمع دوستان و هم سن و سالان- که همگی شان در این گنگی خواب آلوده مشترک بودند- قسمت کردیم.
و چه دنیای جدیدی بود دنیای نوجوانی و چه رنگ تازه ای بر فضای خمود زندگی زد.سازه ها به سرعت وحشت باری دستخوش دگرگونی شدند.تمام آنچه تا به امروز زیر برچسب های خاک گرفته "درست" و "غلط" مدفون شده بود، با گورکن بی رحم "چرا" نبش قبر شد.ابرکنجکاو و خوفناک "شک" تمامی عرصه حیات را پوشاند و باورهای باد آورده که همگی زیر چتر آرامش بخش پیامبران آرام گرفته بودند،به ناگاه آماج طوفان وحشت بار سوالات گریزناپذیر هستی شدند.
جمع دوستان تنها مکان امن و قابل اطمینان در جهان شد و سازه ها، تنها آنچه "خود" و دوستانمان بر اثر تجربه بدانها می رسیدیم.
....روزهایی رسیده بود که می اندیشیدیم سازه های درست همان هایند که پیامبران ما آنها را رد می کنند و غلط به طور قطع همان است که آنان می گویند....
دشمن باورهایمان شدیم...دشمن پیامبران....دشمن تمامی آنچه تا به حال می پنداشتیم و دشمنی مان آنقدر بزرگ بود که زیر بارمنطق نوجوانیمان نمیگنجید. جهان عرصه تجربه هایمان بود و مفهوم دوستی و دشمنی با میزان تایید و رد سازه های تازه و خودساخته مان سنجیده می شد. هر آنچه که خود با آزمون و تجربه بدان رسیده بودیم، "قانون" محکم و تردیدناپذیر حیات می شد و هر آنچه بر ضد آن بود، می بایست از عرصه هستی پاک شود.....
سالها گذشت.....
ما به جوانی رسیدیم ، دنیا را دیدیم،بیشتر و بهتر از پیش و دانستیم که تنها چند صد کیلومتر فاصله کافی بود تا امروز قوانین کاملا متفاوت دیگری بر زندگیمان حکم فرما باشد. به برخی از آیه های پیامبرانمان دوباره ایمان آوردیم و در برخی از آیه های خودساخته و غیر قابل تردید خود نیز تردید کردیم.....سازه ها دوباره و سه باره و چندین باره تغییر کردند و ما متعجب ازاین همه دگرگونی و بی ثباتی، با چشم هایی حیران به هستی نگریستیم وبا دست هایی خالی و ذهن های گیج دوباره به آغوش شهر آشنای "شک" پناه آوردیم.....(کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!)
و امروز دراین دریای سازه های روان و رنگارنگ ،بی امید یافتن حقیقت مطلقی دست و پا می زنیم و در این جهان ،سرگردان و تنها،به یگانه نقطه اطمینانمان چشم دوخته ایم:
آرامش...
اکنون مدتیست که تنها دنبال سازه هایی می گردیم که برایمان آرامش را تعریف می کنند،
و رضایت را و سرخوشی های کوچکی که شاید با یافتن هیچ سازۀ حقیقتی به دست نیایند.
سازه های کوچک روزمره مان به قوای خود باقیند و هر روز و هر ساعت نیز دستخوش دگرگونی می شوند و اما فیلسوف کوچک درونمان، که سازه های بزرگ می ساخت و تمام امیدش یافتن آن "درستی" نهایی بود را فعلا به کناری گذاشته ایم تا ببینیم آیا این چرخ گردندۀ هستی، روزی دوباره ما را به گردگیری رازهای گل سرخی مان می نشاند یا خیر(؟)...
شاید این رباعی خیام به خوبی وصف حال فضا و لحظه های ما باشد که می گوید:
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم " جام می " از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیارچه مست...