11/13/2006

بیست و دوم آبان ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج تمام شد ...


خداحافظ


----------------------------------
دیوار رو بشنوید:
ترانه / دکلمه : یغما گلرویی
موسیقی : بهروز پایگان
خوانندگان کر:آرش، بامداد، بهار، هدا

http://www.yaghma-golrouee.com/voice.php

8/16/2006

مادری...!



به جسم خود نگریستم و دیدم که زن هستم.

انسانی از نوع زن، از جنس مادگی.
دیدم که اعضایی را با خود سالیان دراز است که می کشانم و سالهای دیگر نیز خواهم کشید که وظیفه اصلی و نهاییشان جز رشد و بالیدن یک طفل نیست ...

روی سخنم با طبیعت بود، ازو پرسیدم: ای زمینه زندگی! تو که برایم این اعضا را مهیا کرده ای و مرا واداشته ای تا سالیان سال آن ها را با خود حمل نمایم، هیچ گاه از من پرسیده ای که آیا اصلا می خواهم مادر بشوم یا نه؟
آیا هرگز از آن طفل کوچک خواهی پرسید که موجودیت خویش را در این جهان بی معنا که بر او هدیه کرده ای می خواهد یا نه؟. مرا ندیده و نشناخته برایم سور و سات مادری بر پا کرده ای و به انتظار نشسته ای تا کی سر اطاعت بر دامان تو فرود خواهم آورد؟

روی سخنم با طبیعت بود. به او گفتم: ای بستر حیات! آیا می دانی که تو برایم مهیا کرده ای که این سال ها، همین سالهایی که پر شتاب و بی وقفه می گذرند، بهترین زمان کودک پروری جسمم باشد و سالم ترین طفل را از خلال دردی که خواهم کشید به زندگی هدیه دهم؟

و اما امروز خوب نگاهم کن: آیا از کودکی می خواهی که کودک دیگر بپروراند؟

هر ماه مرا مصرانه می خواهی تا امرت را به گوش بگیرم و خود را به امواج وحشی غریزه ای که در وجودم کاشته ای بسپارم و نطفه ای از هستی بیافرینم و اما هر بار به سزای نافرمانیم مرا به خون می نشانی و شانه های بی رمقم را زیر سنگینی دو عضوی که تنها می باید چند صباحی غذایی برای طفلی نادیده و ناشناخته بیافرینند، سالیان سال به بیگاری می کشانی ...

روی سخنم با طبیعت بود. به او گفتم: ای خدای زندگی ها و مرگ ها! نگاه کن که مردمان امروز چگونه شهد شیرین هم آغوشی را که به شکرانه تداوم بودنت به آنان هدیه کرده ای، می مکند و حتی تفاله ای از هستی را هم برای تو به ارمغان نمی آورند ... قصد تو جز فریفتن آنان نبود و اما امروز تو خود فریفته شده ای.

طبیعت پاسخی نگفت!
روی سخنم با او بود. سرش فریاد کشیدم: ای بلاهت پر زور، ببین که چگونه جا مانده ای!
چگونه! چگونه! از خط زمان و از حرکت پر شتاب این تکامل ناگزیر... و ببین! و هستی خود را در خطر ببین!
ابزار تولید حیات، انسانیت مرا دیگر کفایت نخواهد کرد. امروز مرا جان و روان نویی می باید و نوری و رنگی...
قوایی تا سنگینی تعارض ها و تناقض ها را بر دوش کشد،
شعوری که تعادل را از میان قطب های بی پایان دو سر در یابد،
شوری که رنج های بی نهایت را سهل گرداند
و نگاهی تا بودن پرسعادت امروز را بیافریند.

تداوم هستی تو امروز، تنها در گرو حرکت توست، به همراه بالندگی من جلو بیا و یا بی من باقی بمان، بر بستر خود آسوده بمان و بدان که عدم، تنها نهایت ناگزیر تو خواهد بود.

و ببین ........... و هستی خود را در خطر ببین.......

ابزار تولید زندگی، انسانیت مرا امروز

دیگر کفایت نخواهد کرد ...

7/03/2006

خبر!


هی تو سلام.....خوبی؟

چه خبرا؟

باشه حاشیه نمی رم.....پس به این سوال من جواب بده...قول میدی؟.....قول می دی طفره نری؟.....قول می دی نگی کلیشه ایه و این حرفا و دمتو بذاری رو کولتو و ازین جا بری؟

باشه من سعی می کنم رو قولت حساب کنم!

خوب می شه بهم بگی اگه مطمئن بشی که 3-4 روز از عمرت مونده برای خودت توی این مدت چی کار می کنی؟

اوه...اوه....یادم رفته بود.... یه سوال مهم تر.....=> میتونی بهم بگی اگه بهت بگن 3-4 روز از عمر عزیز ترین فرد زندگیت مونده براش چی کار میکنی؟

خوب در واقع می دونی! اینکه چی جواب میدی زیاد برام مهم نیست............فقط برام مهم اینه که جواب بدی........چون قطعا یه جوابی وجود داره.....مطمئنم که وجود داره!

باشه مرسی...مرسی که بهش فکر کردی.........مثل اینکه باید به این خاطر بهت جایزه داد.....

خوب باشه!

منم به عنوان جایزه یه خبر دارم برات....یه خبر مهم........یه خبر عجیب....:


هی تو......سلام خوبی؟...ببین تو داری می میری!......نه بابا به اطرافت نگاه نکن.....با خودتم.....خود خودت!.....آره.....باور نمی کنی؟.....ولی این خود واقعیته....قطعی ترین خبریه که می تونم بهت بدم.....

تازه نکته عجیب تر اینه که تو سال های ساله که داری می میری...در واقع تو از لحظه به دنیا اومدنت مردن رو شروع کردی.... نه!......نگو خودم می دونم!.....چون بعیده خیلی جدی بهش فکر کرده باشی....

ولی دوست من!باور کن که باید بهش فکر کنی......اونم خیلی واقعی تر از اونچه که تا حالا فکر می کردی......می دونم خیلی فکر جذابی نیست.....تازه وقتی اینم بهش اضافه کنم که تک تک عزیزترین افراد زندگی تو هم همشون دارن می میرن.....هر کدومشون رو تو ذهنت تصور کن......اون همه خاطره رو به یاد بیار......و اون همه گرمی که تو اون دستا وجود داشت.....تصور کن که دیگه نیست!



دیگه نیست!


و سعی کن بفهمی که خیلی کارها رو شاید باید هرچه زودتر انجام بدی....شاید فردا دیر باشه.......و شاید همین لحظه ای که داری اینو می خونی هم دیگه خیلی دیر شده باشه......نمی دونم چه جوری برات بگم که ته ته ته دلم رو بخونی...

می دونی دوست من! می خوام سرشار و پر زندگی کنی!

فهمیدی چی گفتم؟ سرشار و پر!

6/23/2006

نقاشی های من(2)


قبلا نمی خواستم این کارو بکنم اما حالا تصمیم گرفتم بعضی از نقاشی هامو بذارم تو وبلاگ تا ببینی....بهم بگو که به نظرت کار خوبیه یا نه و در کل احساستو نسبت بهشون هر چی که هست بنویس.....ای بابا چیه؟...نگفتم که برداشت متفکرانتو بگو که اینقدر ترسیدی.....نکنه فکر کردی اومدی موزه هنرهای معاصر و بهت گفتن نظر تخصصیتو راجع به فلان اثر باید بیان کنی......حس......حستو.....حس می دونی چیه؟.....د پس نمی دونی دیگه......حس عزیزم نزدیک ترین واقعیت به وجود تومی باشد....بنابر این غیر ترسناک ترین و در دسترس ترین بخش هستی تواه......نزدیک ترین چیزی که میتونی بهش دست بزنی.....پس سعی کن....اگه بخوای میتونی راجع بهش حرف بزنی....فکرم نکن با کس دیگه ای دارم حرف می زنم....با خودتم...آره با خود خودت که الان داری اینو می خونی....شک نکن!
--------------------------------------
پ.ن : در ضمن بدین وسیله از تمامی کسانی که در طی این چند روز در اینجا یا آفلاینا یا آنلاینا یا تلفنی یا حضوری،عکس بنده را که دیده اند جو گیر شده اند و به شدت فارغ التحصیلی این جانبه را تبریک گفتند، تشکرات شدید و جوگیرانه ای عرض می شود . نقطه!

6/16/2006

فارغ التحصیل شدم!

البته فارغ التحصیلی و اینا که همش حرفه و به قول یکی از دوستان:

ز گهواره تا گور ، دانش به "زور"...



6/09/2006

وارونه!

یادمه تو یه دوره ای از زندگیم ، این شعر ساده سیلور استاین تاثیر خیلی عمیقی رو شخصیتم گذاشت
----------------------------------------
انعکاس:
هر بار اون آدمی رو می بینم
که وارونه توی آب ایستاده ، همون جا می ایستم و شروع می کنم به خندیدن!
هرچند که نباید دیگران را مسخره کنم.
برای اینکه شاید ...
توی یه دنیای دیگه ...
یه زمان دیگه ...
یه شهر دیگه ...
اون درست ایستاده ،
و من وارونه ام!

5/31/2006

تعطیل!


به اطلاع آقایان و خانم های محترم و محترمه می رساند، تا اطلاع ثانوی همه چیز در این جهان تعطیل اعلام می شود...

5/27/2006

زنانگی...



نام: فروغ
نام خانوادگی: …
متولد :1356
جنسیت: زن
شغل: وکیل
میزان درآمد ماهیانه: 20،000،000 ریال
محل زندگی: اراک

نوع بیماری: سرطان
محل درمان: بیمارستان امام خمینی

- رفتم پیش دکتر، آزمایش نوشت، منم رفتم آزمایش دادم، وقتی نتیجه رو دید بهم گفت خودم تنها برم تو مطب، اینو که گفت دیگه فهمیدم.حالم خیلی بد شد.آخه پدرم هم چند سال پیش از سرطان فوت شده بود.وقتی رفتم تو اتاق،دکتر گفت: حتما باید بری تهران، گفتم باید شیمی درمانی بشم؟....گفت: آره......اینو که گفت تو مطب غش کردم!....

***

می دونست که قراره چه دردهایی بکشه......می دونست که شاید نتونه این دردها رو تحمل کنه.............
می دونست که شاید بمیره، راجع بهش حرف می زد......می دونست که اگه زنده بمونه شاید شغلشو با اون در آمد بالاش از دست بده و خیلی از مسائل و مشکلات دیگه رو باید تحمل کنه، اما وقتی ازش پرسیدیم بین همه این ها چه چیزی از همه بیشتر نگران و ناراحتش میکنه، بغض کرد و گفت:


- اینکه موهام میریزه!

5/23/2006

از شاملو...


(به سیاوش شعبان پور در کانادا و کاوه در آستانه در ایران)
-----------------------
آیا شما هم مثل من فکر می کنید که احساس پدر مرا که همیشه هنگام خواندن این شعر بغضش می گیرد، کاملا درک می کنید؟:
قناری گفت: - کره ی ما
کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.
ماهی ی سرخ، سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار متبلور می شود.
کرکس گفت: - سیاره ی من
سیاره ی بی هم تایی که در آن مرگ
مائده می آفریند.
کوسه گفت: - زمین
سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تر بود...

5/20/2006

...

عرضی نیست!
همه مان خواهیم مرد...

5/15/2006

دو نقش!



- آقا تجریش؟

آمد توی ماشین صاف نشست کنار من. یک خانم بود، یک شهروند بود، یک مسافر تاکسی و داشت این نقش های اجتماعی اش را بازی میکرد وغریبه بود. مثل من!.یه خانم دیگر آمد. او پیاده شد و به خانم گفت من زودتر پیاده می شم. بعد هم که راننده گفت خانم کرایه 600 تومنه غر غر کرد و به ما گفت: "هر روز دارن این کرایه ها رو می برن بالاتر!"......ما هم به نشانه تایید سرمان را تکان دادیم و نچ نچ کردیم. هر سه مان داشتیم نقش هامان را ایفا می کردیم. نقش مسافرهای تاکسی!....و راننده هم شروع کرد به توجیه کردن و روی صحبتش به او بود.....انگار ازش می ترسید....از نقشی که ایفا می کرد: نقش آن مسافرهای تاکسی معترض و تحریک کننده مسافران دیگر که شر راه می اندازند و طبیعی بود که راننده از او بترسد. ما هم نقش مسافران دیگر که طرفداری می کنند را بازی می کردیم.

یه آقایی آمد جلو نشست و راننده حرکت کرد. کمی که گذشت مبایل خانم زنگ زد:
الو....سلام عزیزم....قربونت برم....حالت خوبه مامان؟.....داداشی خوبه؟.....هواشو داری مامان؟ ( مثل مسافران نمونه تاکسی همه مان داشتیم به مکالمه اش گوش می دادیم اما رویمان به سمت دیگری بود.....):
مدرسه خوب بود عزیزم؟....آره؟.......خوب چند شدی؟.....آفرین!....الهی قربونت برم!.....(بعد صدایش را کودکانه کرد).....مامان داره میاد خونه حتما واست جایزه میخره ...باشه؟....چی دوست داری قربونت برم؟( این ها را باصدایی فوق العاده خنده دار و مسخره می گفت، طوری که ما خنده مان گرفته بود!) آخه مامان دوچرخه که گرونه.....آخر سال اگه معدلت بیست شد به بابایی میگم برات بخره...باشه؟......ای بابا نمی تونم! من الان چه جوری دوچرخه بخرم بیارم خونه؟..... دارم میام خونه یه بستنی خوشمزه برات میخرم.....باشه؟....اه دیگه لوس نشو دیگه مامان....ای بابا.....حالا از داداشی بپرس ببین اونم میخواد یا نه؟...من که به هر حال بستنی رو می خرم......کاری نداری؟....خداحافظ

ته لبخندی روی صورت همه ما جا گرفته بود. او هم انگار خلقش کمی تنگ شده بود.....دیگر غریبه نبود. دیگر شهروند نبود. مسافر معترض تاکسی نبود. از این نقش ها آمده بود بیرون. چون ما همه نقش مامان بودنش را دیده بودیم. نقش یک مامان ضعیف بیچاره در مقابل کودکش که از پس او بر نمی آید و اعصابش خورد می شود. خصوصی ترین و عاطفی ترین نقش او را که در نتیجه ضعیف ترین بخش وجود او بود دیده بودیم برای همین طور دیگری به او نگاه می کردیم. من با او احساس نزدیکی می کردم و احساس می کردم که دیگر غریبه نیست و انگار حتی می شود او را " تو" خطاب کرد. اما برای راننده تاکسی اتفاق دیگری افتاد: موقع حساب کردن کرایه انگار دیگر غر غر های او را جدی نمی گرفت و فقط به او لبخند می زد.

5/09/2006

حذف!





(گریه….گریه …..گریه…. نشست رو خاک)

- ای جلال جان …..ای جلال جان (گریه… گریه… گریه)
ای جلال جان من فدای تو بشم جلال جان…….ای جلال جان قربون شکل ماه تو بشم….(هق هق…..هق هق ….هق هق)……….ای جلال جان کجا رفتی منو تنها گذاشتی؟…….ای جلال جان من فدای تو بشم……..من چی کار کنم؟……من چی کار کنم؟(بلندتر)……من چی کار کنم؟(خیلی بلندتر)……….من چی کار کنم حالا؟( ضجّه…………..)......ای جلال جان نمی دونی چه قدر سخته……من تنها شدم جلال جان……….(پسراش بغلش می کن…….بهش آب می دن…..کمی خرما….نمی خوره!)
***
حالا آروم شده!....دوباره یادش رفته……..دوباره این زن باور نمیکنه حذف شدن نزدیکترین فرد زندگیشو ….و من خوشحالم از این مکانیسم حمله های با فاصله آگاهی……و اگر قرار بود در تمام لحظه ها این قضیه رو عمیقا باور می کرد قطعا نابود می شد!..........آروم شده ……….به شونه پسر بزرگش تکیه داده……آب میخوره..خرما میخوره…….تا دوباره اتفاق بعدی: عکس شوهرشو میارن میذارن جلوش!..... و دوباره هجوم
" باور" و دوباره هجوم " آگاهی" ……میدونم الان برای هزارمین بار در طی این هفت روز دوباره دلش هری ریخته پایین:

- ای وای….ای وای…ای وای….(نگاه میکنه……نگاه میکنه و نفس نفس میزنه….دوباره گریه گریه گریه…..میخوابه روی خاک ….با دستاش مدام از پایین تا بالا رو لمس می کنه….مرتب….مدام…و ضجه های عمیق تلخ)……..
***
حالا دوباره آروم شده.......دوباره ساکته........دوباره این باور سنگین وحشی بی رحم از تو کلش اومده بیرون......دوباره بهش استراحت داده.....حالا گریه نمیکنه.....فقط نگاه میکنه....یک نگاه وهم آلود که انگار داره میپرسه: چه اتفاقی افتاده؟.......من برای چی اینجام؟............این آدمای سیاه پوش دارن چیکار میکنن؟.....
و بعد اتفاق بعدی: مسئولین بهشت زهرا بی تفاوت چند تا سنگ موقت آوردن رو قبر های مختلف می ذارن و بعد چون می بینن دور این قبر شلوغه سنگشو یه خورده اون طرف تر میندازن روی زمین و می گن: "خانم هر وقت داشتین می رفتین اینو بذارین رو قبر".....(وای خدا میدونم الان چه اتفاقی قراره بیفته!)

همین طور آروم آروم تو حالت نشسته می ره طرف سنگ.....بهت زده ست:
- این چیه؟.....
- (پسرش زیر بغلشو گرفته، کاملا داره حمایتش میکنه:) چیه مامان جان؟عزیزم؟.....مشکلی نیست!....این موقته....بعدا سنگ بهتر میذاریم!
- نه!...نه!......این چیه؟....سنگ چیه؟.....این راسته؟.....

نمی فهمن....نمی فهمن که این اسم رو دیده: "جلال الدین پیرزاده"......و نسبت به شکل این اسم که سالها باهاش خاطره داره حساسه.....اسمیه که سالها دیده....سالها نوشته.......به عنوان شوهرش......به عنوان مهمترین فرد زندگیش.......شکل این اسم با خودش عاطفه داره و حالا چطور ممکنه اسم به این مهمی رو روی سنگ قبر...یه سنگ قبر واقعی بذارن جلوش.......دیوونه شده....داد میزنه....ضجّه میزنه: من چی کار کنم؟...... نه شما بگین من چیکار کنم؟... تمام زحمتای من هدر رفت....هی گفتیم بهتر شده ....بهتر میشه....2 سال تمام گریه نکردم گفتم روحیش خراب میشه.....این همه این ور بکشش اون ور بکشش.....(داد میزنه دستشو محکم میکوبه رو زمین:)
سنگ چیه..... این حرفا چیه؟.......(و ضجّه ....ضجّه.....ضجّه!).....من تنها شدم....ای خدا تو چقدر بیرحمی....

***


ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی
ای کاش که صد هزار سال از پس خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی

5/06/2006

سفید!


قول میدم که این آخرین باری باشه که طولانی می نویسم..........لطفا لطف فرموده این دفعه را هم استثنائا مطالعه بفرمایید!
..............................................................................................................
- سر دولت؟(یه پراید سفید بود ولی یه خانمی هم پشت نشسته بود!)
- بیا بالا!
- مرسی!(جلو نشستم. از وقتی جلو یه نفره شده اونجا می شینم تا از دست آقایون مزاحم محترم پشتی در امان باشم!)
اولین چیزی که دیدم یه کیف دانشجویی و چند جلد کتاب و یه مشت جزوه زیر پام بود!...بارون سیل می زد و راننده هم - که یه پسر جوون بود با تی شرت سفید و گردنبند مدل سرخ پوستی- خیلی بد رانندگی می کرد. دستمو گرفتم به دستگیره بالای شیشه!.....کمی مونده به سر میرداماد خانم پشتی خواست پیاده شه!
- بدجاست خانم لطفا سریع پیاده شین!
- چشم!
خانم سعی کرد سریع پیاده شه ولی درو درست نبست!.....راننده با بدبختی دستشو دراز کرد تا در عقبو ببنده و زیر لب گفت :" اه!...جونت درآد دیگه!"......کمی که گذشت متوجه شدم که زیر چشمی داره منو نگاه میکنه و حدس زدم که وای.... ! الانه که یه جوری به هر ترتیبی که هست سر صحبت رو واکنه و همین طور هم شد:
- خانم شما هنرمندین؟
- نه!(با حالتی که ازش بی حوصلگی میبارید!)
- ولی من مطمئنم که شما هنرمندین!(خیلی تند و با هیجان اغراق آمیز و اعصاب خورد کنی حرف میزد!)....اصلا از حالت چهرتون، حرکاتتون، کشیدگی انگشتاتون معلومه!.. اصلا همین حالت که دستتون رو گرفتین به این دستگیره....می دونین چی می گم خانم؟...خانما معمولا دستشون رو به این دستگیره بالایی نمی گیرن....
- من به خاطر نوع رانندگی شما مجبور شدم دستمو بگیرم به این دستگیره.....(با پوز خند!)
- ای وای ببخشید...من بد رانندگی میکنم؟.....چشم آروم میرم!....توروخدا ببخشید!.....ولی من مطمئنم شما یه هنری دارید....اصلا از لحظه ای که نشستین تو ماشین انرژی مثبت همین جوری داره ازتون تراوش میکنه....من عادت ندارم از کسی تعریف کنم...اصلا امروز هم به یه دلیلی اعصابم خورد بود ....دیدین که از دست این خانم هم بیخود عصبانی شدم...ولی از لحظه ای که شما نشستین تو ماشین من یهو حالم بهتر شد...نمی دونم چرا؟ شاید چون روسری سفید سرتونه....می دونین که رنگ سفید خیلی انرژی مثبت داره.....میدونین؟ من خودم هنر میخونم وهنرمندها رو میشناسم.......نمی گم شما هنر میخونین ولی مطمئنم که هنرمندین..حالا هرچی!... نقاشی، شعر، موسیقی، آواز.....خلاصه یه هنر جدی ای دارین......
با اینکه از حرکات احمقانش خندم می گرفت ولی تلاش میکردم که جدی باشم و تا اونجا که ممکنه اخم کنم.....کمی ساکت شد( شاید حداکثر 30 ثانیه) و بعد گفت:
- ای کاش من حرف نمی زدم...نه؟....الان دارین انرژی منفی می دین......قبل از اینکه حرف بزنم انرژی مثبت شما همین جور یه ریز داشت به من می رسید...ولی حالا رفتین تو اون فاز که(صداشو کلفت کرد:)..."الان بهتره سنگین باشم".."بهتره اخم کنم و حرفی نزنم".........من نمی دونم خانم..چرا دخترهای ایرانی اینجورین ؟....اون ور دنیا امکان نداره به یه خانمی سلام کنی، با خوشرویی جواب سلامتو نده!
- اصلا همچین چیزی نیست!
- (عصبانی شد): همچین چیزی نیست؟....من خودم آلمان بودم....سوئد بودم...سوئیس بودم...خانم!...کجای دنیا این جوریه؟....بابا مردم احتیاج به مراوده با هم دارن....چه اشکالی داره؟....مگه من از شما چیزی خواستم؟...مگه خواستم که بیاین با من دوست بشین؟...دارم باهاتون صحبت می کنم چرا شما باید غیرمحترمانه رفتار کنید؟
خدایا!...چی کار کنم؟....حرفاشو قبول دارم.........ولی از طرفی می دونم اینا همش بهانست.....باید بی احترامی کنم؟.....باید جواب سوالاتشو ندم؟.....اگه یک درصد راست بگه چی؟.....اگه واقعا قصد دیگه ای نداشته باشه.....اون یک درصد چقدر اهمیت داره؟.....چون آدما اکثرا دروغ گو هستن، من باید به همه بی احترامی کنم؟....از اون طرف میدونم که احتمال اینکه حرفاش صادقانه باشه خیلی کمه....ولی آیا اون احتمال کم اصلا ارزشی نداره...خدایا باز هم تو ارتباط با یه آدم گیر افتادم!.... گفتم:
- دلیل اینکه من این جوری رفتار میکنم اینه که حرفای شما به تنها چیزی که شباهت داره "مخ زدنه"...بچه که نیستم!....تنها کاری که یه پسرلازمه برای مخ زدن انجام بده اینه که از دختر تعریف کنه.......همین!..مگه غیر از اینه؟....این که دیگه شاخ ودم نداره!
- نه!جدا!......جدا خوشم اومد! خیلی راحت و صادقانه حرف میزنی! ولی آخه خانم، مگه من چی گفتم؟ مگه گفتم تو خوشگلی؟....گفتم احساس میکنم هنرمندی!...انرژی مثبت میدی!
- چه فرقی میکنه؟
- فرق میکنه!....آخه بابا یکی که میخواد مخ بزنه تابلو اِه.....این طور نیست؟.....
- (تو دلم گفتم: نه!)
شروع کرد به توضیح دادن فرهنگ مخ زنی و کلی حرف و صحبت دیگه ازاینکه نمیدونه چرا ولی من به نظرش بیشتر شبیه یه مردم تا یه زن و فقط هیکلم زنونه ست و حالت مردونه خاصی توی من می بینه و هزار دری وری دیگه تعریف کننده از من و راجع به کشور های دیگه که حدودا یک ربع ساعت طول کشید!)و بعد گفت:" به خدا باور کن اون ور دنیا این جوری نیست ...."
با بدبختی گفتم:
- اون ور این طوری نیست شاید چون این همه نا امنی نیست!(داشتم چرند میگفتم!.....اصلا برای چی داشتم حرف میزدم؟....چی رو داشتم براش توضیح میدادم؟...مگه این آدم منطق سرش میشد؟...میخواست مخ منو بزنه و من نباید بهش پا میدادم....نباید اصلا باهاش حرف میزدم.......ولی از کجا باید اینقدر مطمئن می بودم؟ ..... واقعا از کدوم نشونه؟)
- (دوباره عصبانی شد): ناامنی؟...چه نا امنی خانم؟ ...من چه جوری میتونم تو این ترافیک و با این درکنار تو( در سمتو منو یه دور سریع باز و بسته کرد!) که راحت میتونی ازش بپری بیرون شما رو بدزدم؟
- (دوباره با حالتی بیچاره گفتم) : خوب فقط نا امنی جسمی که نیست....نا امنی روانی هست...نا امنی عاطفی هست!....
- آها!... اینو راست میگی!....قبول دارم......این حرفتو باید طلا گرفت.....خیلی از حرف زدنت خوشم میاد دختر......ولی خانم!....من آدم نامردی نیستم..من یه آدم خود ساخته ام....الانم که می بینی تو این بارون کیف و کتابامو گذاشتم تو ماشین بعد دانشگاه مسافر کشی میکنم برای اینکه دلم نمی خواد دستم تو جیب بابام باشه.... میفهمی؟.... (و حدود 35 دقیقه تمام از خودش گفت و من فقط گوش دادم!..خدایا این ترافیک چرا تموم نمیشد؟) آخرش گفت: ببین من امکان نداره وقتی قولی به کسی میدم زیرش بزنم.......اینو بهت اطمینان میدم!
وای!.......کار دیگه داشت بالا می گرفت.....قضیه خیلی جدی شده بود......خوشبختانه رسیدیم سر دولت....:
- خیلی ممنون من پیاده می شم!(پولو درآوردم)
- خوشحال شدم از دیدنت ، من واقعا خوشم اومده ازت دختر!.....میتونم ازت بیخبر نباشم؟
- نه!
- چرا؟
- چون اولا من با کسی هستم....ثانیا این شکلی هم با کسی ارتباط برقرار نمی کنم( پولو گرفتم جلوش!)
- بذار توی کیفت زشته!.... کجا میخوای بری بعد این جا؟.....
- همین جا!....همینجا میخوام پیاده شم!
- زیر این بارون کجا میخوای بری بگو من میرسونمت!.....اصلا بیا بریم به همونی که باهاش قرار داری خودم میگم که من ازت خوشم اومده....بیا بریم من جراتشو دارم!
- بابا من با اون قرار ندارم. همین جا میخوام برم کتاب بخرم!
- میخوای بری دارینوش؟...خیلی خوب!....پس یه دقیقه صبر کن.....خواهش میکنم!..میشه صبر کنی؟
نتونستم برم....نتونستم درو باز کنم، برم بیرون و با یه بدوبیراهی درو محکم پشت سرم ببندم......ازش نمی ترسیدم....از موضع ضعف بود نه قدرت....ولی خوب به احتمال زیاد داشت دروغ می گفت....با این حال صبر کردم.....دستم رو دستگیره در بود....برگشتم بهش نگاه کردم وآروم گفتم: " بگو!"( نگفتم بگید...فعل جمع به کار نبردم....نمی دونستم باید چه جوری صداش کنم!...هم آشنا بود هم غریبه.....هم نفرت انگیز بود و هم ترحم برانگیز.... هم باید بهش بی احترامی میکردم و هم فکر میکردم که شاید نباید!......آیا باید برای نخواستنم براش دلیل میاوردم؟......آیا می فهمید و آیا اصلا ارزششو داشت؟....نمی دونستم!)......یه مدت ساکت موند و با یه حالت خاصی به صورتم نگاه کرد و بعد گفت: " من میخوام ببینمت!".....
- گفتم که من با کسی هستم!......و در ضمن من نمیخوام... میفهمی؟
- منم چیزی نگفتم...من برای اون آقا احترام قائلم......و نخواستم که باهات مراوده عاطفی داشته باشم....می خوام باهات مراوده عقلی داشته باشم.....مراوده فکری....میفهمی؟...(اسم یه نویسنده وکتابشو آورد که من نمیشناختم) : "چی چی یوفسکیا تاچی باناچی.." در کتاب " بنگولا منگولا چی چی چی چی" می گه که: " ممکنه تو با یه نفر 80 سال زیر یه سقف زندگی کنی ولی هنوز برات غریبه باشه، اما یه نفرو 5 دقیقه ببینیش و نزدیکترین کس خودت احساسش کنی"....من راجع به تو یه همچین حسی دارم!....یه حس عجیب آشنایی! ....تازه تو که منو نمیشناسی چه جوری میگی نمیخوام؟.......بعد از یه مدتی اگه دیدی ازم خوشت نیومد، همه چی تموم میشه.....ولی ممکنه این طور نشه...تازه تو که نمیخوای تموم عمرت با اون آدم باشی....میخوای؟
- (آروم گفتم) : آره میخوام!
- (داد زد) : به ولای علی داری دروغ میگی....
- خیلی خوب در این صورت اجازه بده من پیاده شم.....با اجازه.....
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم.....با بهت نگام کرد و وقتی درو بستم شیشه رو کشید پایین و گفت: " برام دعا کن!"..............و با اینکه هیچ اعتقادی به دعا نداشتم با تمام وجود گفتم :" حتما!" ....و رفت!

و وقتی به سمت دارینوش می رفتم واقعا براش آرزو کردم...و این در همون حالی بود که همچنان تناقضات بیچاره کننده عین مور و ملخ داشتن از سر وبدنم بالا می رفتند...

4/29/2006

و دختری به نام "میم".....قسمت آخر




فروغ فرخزاد شاعر بزرگیست.....او در هشتم دی ماه سال 1313 در تهران دنیا آمد ... از او مجموعه اشعار زیادی با نام های : اسیر، دیوار، عصیان، تولدی دیگر وغیره و نیز آثار هنری بسیاری همچون فیلم معروف "خانه سیاه است" باقی مانده است...او در سال 1345 در یک حادثه رانندگی جان باخت....
فروغ فرخزاد انسان بزرگیست....همه این را می دانند و همه برای او احترام قائل هستند .....برای او کتاب ها می نویسند و برای او فیلم ها می سا زند .....انسان های بزرگی در باره او حرف های قشنگی می زنند....با اطرافیان او مصاحبه می کنند...با خانواده او .....و آنها با خنده می گویند که او چقدر خیره، خودسر، یاغی و دیوانه بوده است.....از سبکسری های او می گویند... از گستاخی ها و یک دندگی هایش ...از زندگی نا- آرامش.....از عاشق شدن شانزده سالگیش و این که اینقدر پایش را توی یک کفش کرد تا بتواند با مرد مورد علاقه اش ازدواج کند.....از اینکه نهایتا ازدواجش ناموفق از آب درآمد و مجبور شد از تنها فرزندش هم جدا شود.....از اینکه خیلی سختی کشید و نهایتا کار خودش را کرد...همان جوری زندگی کرد که می خواست و همان جوری که براستی "بود"....."فروغ"...
مادرش را نشان می دهند که قربان صدقه اش می رود، گریه می کند و از خاطرات کودکی فروغ و یاغیگری هایش می گوید، می خندد و تحسینش می کند و این همان مادری است که فروغ در نامه هایش به شوهرش تعریف میکند که چقدر او را توهین و تحقیر کرده و چقدر او را به خاطر همین خودسری ها کتک زده است....
فیلم فروغ را می بینیم....زندگیش را میشنویم...غصه می خوریم......اما خوشمان می آید ازین آدمی که عادی نبود......بر طبق قوانین جامعه اش رفتار نمی کرد چون به آنها اعتقاد نداشت....و همیشه همان رفتاری را کرد که درست می دانست.....به یکدندگی هایش می خندیم و حتی غلغلکمان هم می آید از اینکه یک دختر در جامعه 70 سال پیش، این همه از خودش گستاخی نشان داده است ... میشنویم که همواره در برابر تمام توهین ها وتحقیر ها ایستادگی کرد و ته دلمان حسادت هم می کنیم به این همه شجاعت، به این همه آزادی!....به این همه مقاومت در برابر عدم تایید دیگران و "تحقیر"..."توهین"...."تحقیر".... و شاید حتی در دلمان نفرین می فرستیم به آن انسان های نفهمی که فروغ را درک نکرده اند و سعی کرده اند که این انسان بزرگ را در قفس های تنگ ذهن خودشان محبوس کنند.....
و همه خوب می دانیم که فروغ اگر فروغ است و اگر حالا همه ازو به بزرگی یاد میکنند دقیقا به این خاطر است که او "خودش" بود......برای اینکه او که هرگز مانند الف - شین نبود....و برای گرفتن "حق خود بودن" ازین جهان ظالم براستی جنگید.....و آنچه که از او در جهان به یادگار باقیست به این خاطر است که او از قالب جبر زمان خود بیرون جست و حقیقت منحصر به فرد انسانی خود را دریافت و خود را زندگی کرد .....واز ته دل او را تحسین میکنیم....
و بعد از آنکه فیلم تمام می شود دوباره به جهان واقعی باز می گردیم، به زندگی تکراری خودمان ودوباره به محض دیدن کوچکترین تخطی از عرف و حرکت غیر عادی و غیر متعارفی، یکدیگر را تحقیر می کنیم.....پشت سر هم حرف می زنیم به محض دیدن کوچکترین عدم شباهتی ، کوچکترین رفتار جدید یا عجیبی،همدیگر را مسخره می کنیم، توهین می کنیم و تا آنجا که توان داریم با حرف و نصیحت و فحش و کتک سعی می کنیم تا همدیگر را به خط عادی زندگی و روال مشخص و از پیش تعیین شده و بدور از خلاقیت این جهان باز گردانیم.....
و براستی اکنون چه کسی پاسخگوی تمام سالهای کتک خوردن و تحقیرشدن و تخریب روح و روان شاعره بزرگ میهن ماست......؟؟؟.....و آیا اگر فروغ ، فروغ نمیشد آیا شجاعت ها وجنگیدن هایش در زمان خودش قابل احترام بود؟
واقعا چگونه است که ما تا این اندازه به تفاوتهای یکدیگر احترام نمی گذاریم؟..... یک دیگر را در قالب های بیهوده فشار میدهیم و حال اینکه به درستی میدانیم تنها راه بروز درخشنده ترین نقاط وجود آدمی و تبلور ویژگیهای منحصر به فرد او این است که از قالب خارج شود و "خود" را زندگی کند....و میدانیم که هرجا همه همشکل و همانند هم می شویم درست همان جایی ست که خودمان نیستیم و نقش بازی می کنیم و تایید می خواهیم زیرا که وجود منحصر به فرد یکایک ما آن نیست که در هنجارهای قفل زده ذوب شده است.......ما در وجودمان به اندازه نقوش سرانگشتان و صورت هامان با یکدیگر متفاوتیم و تا زمانیکه که تفاوت هایمان را به رسمیت نشناسیم قادر به همراهی وحمایت یکدیگر نیستیم.......

آدم ها!....آی آدم های مهربان! میشود بگذارید کمی بیشتر تجربه کنیم؟.............آری می دانم دردسر هم خیلی دارد........اما لااقل او را که می خواهد نترسد – میم ها را می گویم - بیشتر ازین نترسانیم..می شود آیا دردسری تازه برای او نباشیم و وجود بی نظیر و ناهمانندش را ازو نگیریم؟.......به قیمت از دست دادن "خود واقعیش" آن خوشبختی را که خودمان می پسندیم به او تحمیل نکنیم؟......انسان ها را با لگد به بهشت نفرستیم؟.....باور کنید آری!.............حتی همان خودی که شاید گاهی از نظر ما " احمق"........" نا به هنجار"......" نادرست" و نیازمند "اصلاح" است؟......
کمی شک کنیم، شاید ما خودمان نیازمند اصلاح باشیم........اصلا شاید او آن خوشبختی اتو کشیده تکراری را نخواهد .....شاید نخواهد مانند ما باشد..........شاید خوشبختی های تعریف شده ما خوشبختی اش نباشد....
و آیا اصلا یادمان می رود که تحول فرهنگ و رشد آن همیشه به خاطر حضور انسان هایی یاغی و متفاوت از زمان خود بوده است؟......انسان هایی که همیشه به خاطر همین تفاوت ها مورد تحقیر و توهین اطرافیان بوده اند و زجرهای بسیاری کشیده اند؟....زجر های بسیاری از سوی انسان هایی که در بسیاری از موارد در ذهنیات خود با هدف هایی کاملا شرافتمندانه سد راه یکدیگر شده اند و هدفی جز دفاع از آنچه درست و نیک می پنداشتند نداشته اند......کمی شک کنیم شاید آن چه می اندیشیم و به آن ایمان داریم خطا باشد.....شاید سد راه رشد فروغ ها شده باشیم و خودمان ندانیم.....شاید ما جزو همان انسان هایی باشیم که بعد ها در تاریخ به بدی از آنان یاد می شود.....مانند همان هایی که بی آنکه بدانند در تاریخ چه میکنند گالیله ها را از بین بردند، فروغ ها را بیچاره کردند و سقراط ها را جام شوکران خوراندند....

4/25/2006

دختری به نام "میم"..........(3)


"الف- شین" دختر خوبیه!.....همه چیش!......همیشه خوب بوده......و هیچ وقت هیچ مشکلی نداشته....از بچگی به عنوان دختر خوب خانواده و فامیل خودش شناخته شده بود....درسش خوب بود.....همیشه به مادرش کمک می کرد.....کارهای خانه را انجام میداد....همیشه مودب بود.....هیچ وقت کار خطایی انجام نداد....هیچ وقت از دستورات پدر و مادر تخطی نکرد.....هیچ وقت در نوجوانی پسربازی نکرد.....هیچ وقت درسش به خاطر عاشق شدن احمقانه ای افت نکرد......همیشه با اعتماد به نفس بود......همیشه همه او را تایید می کردند........الف- شین از کودکی تصمیم گرفت پزشک شود.....پدر و مادرش هم خیلی خوشحال بودند......برای همین الف- شین پزشک شد.....حسابی درس خواند.....وقتی دانشگاه سراسری قبول نشد کلی گریه کرد....این تنها خطای زندگیش بود....ولی در دانشگاه آزاد حسابی درس خواند....پسربازی نکرد....عاشق نشد....تا وقتی پدر و مادرش به او اجازه دادند…….او در جوانی دختری زیبا، خوش اندام و با کمالات بسیار بود......الف- شین وقتی ازدواج کرد، شوهرش یکی از بهترین مردهای روی زمین بود:"خوشگل،خوش لباس، خوشتیپ، باهوش، یک مهندس عالی با زبان انگلیسی بی نظیر و فوق العاده، وضعیت درسی عالی، یک خرگوش دانای واقعی با اطلاعات عمومی بسیار بسیار گسترده و کامل، خوش فکر، خوش اخلاق، خوش مشرب، شوخ و با نمک از یک خانواده عالی، تحصیل کرده، روشن فکر و مرفه ...."
الف - شین وقتی با شوهرش ازدواج کرد با هم برای زندگیشان برنامه ریزی کردند، تصمیم گرفتند برای ادامه تحصیل و زندگی به خارج از کشور بروند، آنها خیلی باهوش و دانا بودند و زندگی هدفمند، منظم و دقیقی داشتند.....عاشق هم بودند و زندگیشان را خیلی عالی اداره می کردند...خوب می دانستند که قرار است در آینده چه کار کنند و هدفشان در زندگی چیست....خوب درس خواندند و درسشان را با معدل عالی به پایان رساندند....الف - شین و شوهرش وقتی به خارج از ایران رفتند زندگی خیلی عالی داشتند....تا به حال هم همین طور است.....آنها خیلی خوشبخت هستند.....شاید خیلی برای ادامه تحصیل زجر بکشند.....چون بسیار کار سختی است، اما آنها بلاخره این کار را خواهند کرد چون آنها از زمان بدنیا آمدنشان انسان های باهوش و موفقی آفریده شده بودند.....الف - شین و شوهرش خیلی راضی و خوشبخت هستند و در آینده نیز چون قرار است انسان های موفقی باشند پس زندگی بسیار خوشنود کننده، رضایتمند، منظم و سرشار از آرامشی را خواهند داشت......پدر و مادرهایشان هم هر شب سر راحت بر بالین خواهند گذاشت چون فرزندان باهوش، موفق و مفیدی را به جامعه تحویل داده اند و می توانند از این بابت احساس افتخار کنند....
الف - شین و شوهرش هم بچه های بی نظیری را به فردای جامعه تحویل خواهند داد،بچه های باهوش، درس خوان، مودب و موفق که جزو بهترین های دوره خودشان خواهند شد و به آنها افتخار خواهند کرد و فرزندان آنان نیز و.....


نه!...ابدا تحقیر نمی کنم نوع زندگی ای را که آنان برای خود انتخاب کرده اند.....اگر واقعا و از ته دل احساس آرامش، رضایت و خوشبختی می کنند....به آنها تبریک خواهم گفت و حتی برایشان سوت و کف هم خواهم زد.....

و اما...
ای میم نازنینم ...چه کسی میداند که من یک سال زندگی شلوغ، بی نظم،سبکسرانه، بی قانون، رها و
نا آرام تو را حتی اگر پر از فا جعه و مسائل ناراحت کننده و بی منطق و غیر قابل پیش بینی باشد، به صد سال زندگی موفق و منظم و اتوکشیده الف - شین ها نمی دهم.....و چه کسی به انتخاب من برای زندگیم احترام خواهد گذاشت؟......چه کسی مرا آن طور که خودم براستی می خواهم باشم خواهد پذیرفت، چه کسی میداند که من چقدر خسته ام از این همه جنگیدن برای اینکه بتوانم "خود" باشم و چه کسی واقعا می داند که من همیشه چقدر عمیقا تو را شبیه به خود احساس می کرده ام؟.....
ادامه دارد...

4/22/2006

دختری به نام "میم" ........(2)


عکسش گوشه صفحه ست....دوستشو می گم....یه پسر جوون با موهای بلندی که پشت سرش بسته با بلوز سفید وکراوات قرمز......چقدر آشناست....خدایا......هر چه فکر می کنم که این چهره را کجا دیده ام به یادم نمی آید.....
ولی یه حس عجیبی بهم می دهد...نمی دانم چرا....شاید یک حس نوستالژیک قدیمی....چرا؟...نمی فهمم......
شروع می کنم متن هایی رو که نوشته یکی بعد از دیگری خوندن....خدایا حتی اینها هم آشناست.....
چیزهایی که گفته....مفاهیمی که راجع بهش حرف زده.....انگار همه رو قبلا بارها شنیدم......
بعضی از لینک های دیگه رو کنار صفحه کلیک می کنم و شروع می کنم به خوندن......و باز هم همون آشنایی .... تا اینکه می رسم به یک شعر کوچیک به اسم "ماجرا" یا یک همچین چیزی......زیرش متن شعر با صدای خود نویسنده لینک شده.......کلیک می کنم....مدتی طول می کشه تا دان لود بشه ، بلاخره صفحه ای باز می شه و متن شروع می کنه به خوندن:

"تو ماجرایی هستی که آغاز نمی شود و ماجرایی هستی که....."

و من سر جام میخکوب می شم......!

خدای من .....اینکه.....اینکه .....صداش....صداش...و تازه می فهمم که حتی تیپ و قیافش.....خدای من....تمام تنم داره می لرزه....مدل شعر خوندنش و حتی نوع شعرهایی که می خونه عین .......

تمام خاطرات اون سالها میاد جلوی چشمام.....روز اولی که دوتاییشونو با هم دیده بودم.....روز اولی که میم عکسش رو بهم نشون داد....اون روزهایی که برای با هم دیدنشون لحظه شماری می کردم...وقتی واقعا احساس کردم که عاشقشون شدم.....وقتی برای مراسم عقدشون از خوشحالی گریه می کردم و دو تا کلمه اسمشون رو درشت و پفکی رو کاغذ آچار کشیدم و رنگ آمیزی کردم و بهشون کادو دادم.....وقتی با هم بیرون می رفتیم.....وقتی خودم رو کشته بودم تا به دوستام نشونشون بدم....وقتی تو دفتر عقایدم نوشتند......
و 2 سال بعد وقتی پشت تلفن با الف گریه می کردم و می پرسیدم که آخه چی شد؟....اون همه رنگ و اون همه ستاره کجا رفت؟....و وقتی الف گریه می کرد و می گفت :هیچ جا!.....من هنوز همون قدر دوستش دارم ولی نمی شه بهار....به خدا نمیشه....واقعا نمی تونم.....
و وقتی تو دفترم نوشته بود: ....
"سلام....
حالم خوب نیست و ملالهایم آنقدر زیادند که نه دستم به قلم می رود نه دلم با هیچ زیبایی بی دریغی اندکی می لرزد.
گم کردن نگاههای آشنایانم، راه خانه های بی ریای دوستانم، صفای اندک دستانم که هر محبتی را بدون
لحظه ای تامل در خود می فشرد، و دلم که گاهگاهی برای غم دیگران می تپید، دیگر برایم قراری نگذاشته.
حالا در این اندک زمان مانده به قرار موعود جدایی برای عزیزم می نویسم که آرزوی من ماندن بود و شمردن ستاره های بی شمار دوستی....."
..............................

و بعد تا روزی که دیگر ندیدیمش.......هیچ کداممان.....و همه چیز تمام شد!

بغضم را به یاد تمامی این خاطرات و کودکی ها قورت می دهم و از خودم می پرسم چرا؟.........چرا همیشه آدمهایی که یک نفر انتخاب می کند اینقدر شبیه همند؟(لااقل از نظر ظاهری)....آیا نباید انتخاب آدمها را بپذیریم و به آن احترام بگذاریم.....؟
ادامه دارد...

4/20/2006

دختری به نام "میم"........(1)




صفحه وبلاگ "دال"بالا می آید و من شروع می کنم آخرین آپدیت را خواندن......
می دانم که این وبلاگ مال دوست پسر میم است که به گفته خودش یه خورده از دوست پسر هم اون ور تر رفته...یه نویسنده که هیچ تحصیلات رسمی نداره و 2-3 سالی هم از میم کوچکتره....
میم رو دوست دارم...آره مطمئنم که دوست دارم.....می دونم که این دختر رو با تمام زندگی خرکیش، با تمام دیوونگیاش، با گذشته ش، با تمام خوبی ها و بدی هاش واقعا از ته قلب و دلم دوست دارم.....
زندگی نامنظمی داره...آره...همیشه این جوری بود...هیچ کی نمی فهمه که آخرش میم می خواد چی کار کنه؟.....
مثلا می خواد ازدواج کنه؟...نمی خواد ازدواج کنه؟...اگه میخواد ازدواج کنه با کی؟.........
همیشه تصویرم از میم یک موجودیت شلوغ بی نظم شاید بی هدف و نامعلوم بود که توی یک جهان بی قانون(و شاید کم قانون !) معلقه و معلوم نیست کجا می ره....همون جهانی که برای دیگران این همه قوانین سفت و سخت داشت، برای میم انگار پارتی بازی می کرد، شل می شد و می گفت:"حالا چون شمایید اشکالی نداره.....!.....
فضایی که میم توش نفس می کشید انگار سبک تر بود همیشه ....خیابونی که میم توش راه می رفت انگار مهربون تر بود و آدماش قابل اعتماد تر..... اتفاق ها انگار کمرنگ تر و بی اهمیت تر بودند.....مسائلی که آدما "فاجعه" خطابش می کردند توی جهانی که میم توش زندگی می کرد فقط اتفاقات "ناراحت کننده" تلقی می شدند.....همین!....و نه بیشتر! .....ولی همیشه این اتفاقات ناراحت کننده برای میم بیشتر از دیگران می افتاد......انگارزندگیش هیچ وقت آروم نبود..... خودش ، خونوادش....همیشه انگار همه اتفاقات بد برای خانواده میم اتفاق می افتاد.....و زندگیشون عین یک موج سینوسی مدام بالا و پایین می شد.....و می دونم که میم همیشه اونا رو از ته قلبش و عاشقانه دوست داشت و تنها جایی که بدجوری تلاش می کرد که در چهارچوب "خوب بودن های تعریف شده اجتماعی" قرار بگیره، جایی بود که دلش برای اونها می سوخت و دلش می خواست که اونها رو خوشحال و راضی کنه......
و بر عکس بقیه آدم های اطرافم، هیچ وقت نتونستم به نوع زندگی که میم داشت ارزش مثبت یا منفی بدم......فقط و فقط با تمام وجودم پذیرفتمش و دوستش داشتم....یک دوست داشتن خیلی عمیق!...
فکر می کنم میم همیشه یه خورده از من می ترسید.....با اینکه خیلی ازش کوچکتر بودم....یعنی فکر می کنم که همیشه نگران قضاوت من بوده، اینو تو حرف زدناش، تو توجیه کردناش، توی تلاش بی وقفش برای منطقی نشون دادن تصمیماتش، همیشه احساس می کردم....و فکر می کنم دلیلش این بود که این احساس رو نسبت به مادر من داشت و من هم انگار همیشه نقش نماینده مادرم رو بازی می کردم....مادرم رو دوست داشت و شاید یه جورایی خیلی قبولش داشت و دلش می خواست که ازش برای زندگی و کارهاش تایید بگیره و متاسفانه انگار خودش هم همیشه می دونست که هیچ وقت نمی تونه این کارو بکنه( با اینکه شاید از نظر عاطفی خیلی به هم نزدیک بودند)....چون دنیای مادر من از دنیای میم فرسنگ ها فاصله داشت.....همون دنیای پر قانونی که میم هیچ وقت نتونست به قوانینش عمل کنه...و هر وقت تلاش کرد شکست خورد....قوانین محکم و غیر منعطف "خوشبخت شدن":
"معقول بودن"...."منطقی بودن در تمامی لحظات"......"درس خواندن و در رشته خود عالی بودن"......"پر کاربودن"....."خرگوش دانا بودن"....."ازدواج با یک آدمی که دقیقا همین مشخصات را داشته باشد"....."یک زندگی منظم و هدف دار و از پیش تعیین شده"......

میم این جوری ها نبود و در نتیجه خوشبخت هم نشد.....واقعا نشد...ولی انگار خودش تنها کسی بود که از خوشبخت نشدنش به اندازه دیگران ناراحت نبود......انگار خودش تنها کسی بود که در میان ضجه زدن های پنهان دیگران و در میان نگاه های ترحم آمیزو غصه خوردن های اطرافیان مهربان و دلسوز وقتیکه از شوهرش
- الف- جدا می شد، راضی بود و احساس بدبخت شدن نمی کرد.....انگار تنها کسی بود که مفهوم " طلاق" برایش به اندازه دیگران " فاجعه" نبود......و احساس "پایان" بهش نمی داد......و انگار این میم بود که باید اطرافیان رو به خاطر خوشبخت نشدنش دلداری می داد......:"ببخشید که من بدبخت شدم!"....."شما رو به خدا ببخشید....به خدا اشکالی نداره.....تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید.....من معذرت می خوام!" ......"زندگی که هنوز تموم نشده"...."تو رو خدا گریه نکنید"...."اصلا می خواین طلاق نمی گیرم....اگه خیلی ناراحت می شین طلاق نمی گیرم....فقط شما رو به خدا غصه نخورید....."....
انگار اینا جملاتی بودند که در واقع از دهن و شاید از روح میم خارج می شدند...چرا؟....واقعا چرا؟....اگه میم احساس بدبختی نمی کرد،آیا واقعا بدبخت بود؟....
ادامه دارد...

4/12/2006

موجود غریبی که به هیئت "ما" زاده شده است...



یه روزی بود و روزگاری بود که آن قدر بایدها و نبایدهای بدیهی اذیت کرد و جولان داد و روی اعصاب انسان
بینوا راه رفت که زدم تیشه به ریشه همه چی....:
" هیچ باید و نبایدی(چه تازه و چه قدیمی!) بدون عبور از دریچه تفکر این جانبه حق ورود به حوزه رفتار را ندارد و نباید داشته باشد...."
و گویا همین نباید کذایی آخر بود که پدر بهار کوچک را درآورد...همین نبایدی که خودش در همان روز و روزگار با عبور از دریچه یک فکر نوجوان اجازه ورود به حوزه رفتار را پیدا کرد و شد پادشاه تمامی افکار....

و "من" شدم جنگجوی زمان و مکان خود....

با همه کس جنگیدم...........با همه چیز.......مسائلی حتی با وضوح بسیار بالا در نظرم همانند موقعیت هایی کاملا مبهم چهره نمایاندند و من با رویکردی کاملا پرسش گر و منتقد تمامی آن چه را تا به آن روز پذیرفته بودم به زیر سوال بردم...............مسائلی آن چنان در نظرگاه عام واضح، که سخن گفتن از آن ها گویی به کفر می مانست........

- انسان خوب باید دانا باشد:
- چرا انسان خوب باید دانا باشد ؟.....آیا ندانستن از دانستن بهتر نیست؟...آیا آن هایی که نمی دانند از آنانی که در جستجوی دانستنند راحت تر زندگی نمی کنند؟
- انسان ها باید یکدیگر را دوست بدارند:
- چرا انسان ها باید یکدیگر را دوست بدارند؟.....شاید اگر از هم متنفر باشیم راحت تر زندگی کنیم و آسوده تر باشیم.....
- انسان خوب انسانی است که برای جامعه اش مفید باشد:
- شاید این صرفا یک ارزش اخلاقی ساخته شده دروغین از سوی اجتماع است برای کنترل افراد به سود خود.........آیا بهتر نیست من تنها و تنها به خود بیاندیشم و منافع دیگران را به زیر پا گذارم؟
- انسان خوب به دیگران احترام می گذارد و برای دیگران ارزش قائل است:
- شاید این ها همه دروغ است.....هیچ احترام و ارزشی برای دیگری در وجود ما موجود نیست و نکند این صحبت ها همه اش تعارفاتی مضر و بر ضد فردیت انسانی من باشد...
- انسان خوب انسانی است که در هر کاری کوشا باشد:
- چرا انسان خوب باید کوشا باشد؟.....آیا کوشش گری بر ضد طبیعت تنبل و آسایش خواه انسان نیست؟........آیا بهتر نیست که در این جهان تنها خورد و خوابید؟....


و مسائلی بسیار بسیار بسیار از این دست...

و حال آن که بر سر بهار کوچک در طول آن سالیان دراز چه آمد و چه زجر ها که کشید باشد برای بعد....

و اما انسان ها....
طبیعتا نمی شد از این قبیل بحث های کفرگونه را که در کله من بینوا هر روز و هر ساعت به این طرف و آن طرف می رفت، به در و دیوار می خورد و به خود می پیچید با انسان هایی مطرح کرد که هرگز پای خود را از دایره قرمز بدیهیات آن طرف تر ننهاده بودند، اجازه چنین کاری را به ذهن خود نمی دادند و هرگز هم طعم تلخ این معلق بودن همیشگی را نچشیده بودند، پس آدمیان محدودی که حتی شده توانایی بر زبان راندن یک جمله کفر را پیدا می کردند شدند هم معنای "دوستی" و" همراهی"!

و چه کفرگویی های بزرگی که در آن جمع های کوچک دو نفره نمی شد و چه برج های بلند اخلاقیات و عرفیات سنگین که در آن ذهن های کوچک، با نوایی سهمگین و پر آشوب فرو نمی ریخت و همهمه ترسناکش لرزه بر این اندام های ناتوان و بی پناه نمی افکند. وحشت از این همه تعلیق در این هستی نا امن نادرست باعث می شد که این موجودات کوچک بیش از همیشه به آغوش یکدیگر فرو روند و حضور یکدیگر را به عنوان تنها نقطه اطمینان بخش موجود ادراک نمایند. و دایره دوستی ها و ارتباطات هرروز و هر روز محدود تر شد تا به آن جا رسید که روزی دیدند که جز من فردی و یگانه خود دیگر قادر نیستند کسی را دراین حوزه بخیل و تنگ جای دهند و آن روز آغاز تمامی پریشانی های مضاعف شد.......

اگر تا آن روز دشمن هر کس به غیر از "ما" بودم، شدم دشمن هرکس به جز "من"........و اخلاقیات فرو ریخته در دامن آن دوستی ها آن روز گریبان خودشان را گرفت و همراهی ها نیز به آخر رسید...

و حال این منم تک و تنها در گستره بی پناه هستی.............باشد!..........من قوی می شوم!...........با شما می جنگم............حضور یگانه خود را به اثبات می رسانم تا باور کنید که می توانم ....باید این عادت ها را به کناری بگذارم..............باید بتوانم از شما تایید نخواهم............باید بتوانم از ناراحتی شما ناراحت نشوم.......باید به آن جا برسم که هیچ کس جز خودم بر عواطف و سرنوشتم تسلط نیابد و من یگانه راهبر حیات خویش در این جهان شوم!...این ها را گفتم و گفتم و گفتم و رفتم و رفتم و رفتم................مدت ها!
خودم را دیدم.........مردم را دیدم........جهان را دیدم.........بالا.......پایین........راستی ها و ناراستی ها.......پستی ها و پلیدی ها ...........انواع گوناگون نگرش ها و بینش ها...........و اندیشیدم........به من،به دیگری.........به انسان .........و تلاش کردم و تلاش کردم و تلاش کردم......

و نتوانستم...

آری! من نتوانستم........من هرگز نتوانستم تو را از خودم حذف کنم.........نتوانستم تایید تو را هر روز و هر ساعت و هر لحظه نخواهم.......نتوانستم از غم توغمگین نشوم........از شادی تو شادمان نگردم........نتوانستم در لحظاتی که از ته دل می گریی جلوی اشک های خود را بگیرم...........نتوانستم بدبخت نوازش های گرمت نشوم..........نتوانستم وقتی که سرود میخوانی با تو نخوانم و سرانجام آن چنان غم تو مرا فروکاست که دیگر نتوانستم با تو بجنگم.....

و وقتی دیگر با تو نجنگیدم ،آن وقت بود که تازه تو را دیدم، تو را و غصه هایت را و نگرانی هایت را و حقیقت وجود تو را آن چنان که هستی با تمام ضعف هایی که تو را ذره ذره آب می کنند و با تمامی مشکلاتی که بر سر راه هستی ات نهاده اند و درون آشفته ات را آن چنان که بود ای انسان براستی دیدم و نتوانستم دست هایت را به گرمی نفشارم...
هنوز هم اما خوب می دانم که با تو دشمنی دارم........هنوز هم خوب می دانم که در بسیاری از اوقات به خوب بودنت، به محبوب بودنت، به زیباییت و به خیلی از ویژگی های دیگر تو حسادت می ورزم و گاه بدی تو را می خواهم اما دیگر نمی خواهم با تو بجنگم، تو جزئی از وجود خود منی.......من بی تو قادر به ادامه حیات نخواهم بود و در این هستی بی معنا انگیزه ای برای موجودیت خویش نخواهم یافت. مید انم که تو نیز چنینی و برای همان نیم تنفس بیمارت در این جهان نیز به من محتاجی.....می دانم که مرا و تورا بی آنکه بخواهیم پدید آورده اند و من و تو در این درد آشفته با یکدیگر شریک و همدلیم.... می دانم که گاهی تمام بدبختیهایمان هم تنها به خاطرهم پیمانی با یکدیگر است..........اما امروز میان انتخاب همیشگی بد و بدتر، من حضور تو را در برابر بی حضوری تو برگزیده ام و می خواهم که مسئولیت انتخابم را نیز پذیرا باشم...

حالم براستی بهتر است......می دانم که امروز راحت تر در میان انسان ها و جهان زندگی می کنم........از راهی که رفته ام پشیمان نیستم......امروز چیز های زیادی فهمیده ام...اما هنوز هم سختم است........سختم است که با شما سخن بگویم........هنوز نمی توانم با شمایی که درکم نمی کنید و شک هایم را نمی فهمید حرف مشترک زیادی داشته باشم.........اما کمکم کنید....با تمام فرق هایی که با یکدیگر داریم می خواهم شما را بفهمم. شمایی که شاید هرگز شک نکرده اید و باید ها و نباید هایتان هنوز قویا به قوت خود باقیست..........من کمکتان می کنم تا آن دسته از باید ها و نبایدهای مضر خود را بیابید و با آنها بجنگید.....در عوض شما هم به من کمک کنید تا بخشی از باید ها و نباید های کودکیم را بازیابم......آن هایی که کمتر مهمند و مرا آزار نمی دهند و دیگران را آزار نمی دهند....امروز به درستی دریافته ام که "من" محدود به زمانم و محدود به مکانم و من محدود به انرژیم.........من نمی توانم درباره همه چیزهای جهان و حتی هستی شخصی خود در این عمر کوتاه به تنهایی بیاندیشم و به تنهایی راه بیابم........مگر مواردی معدود و بسیار مهم و پرارزش....این را باور کرده ام و پذیرفته ام و آرزویم این است که روزی با دستی پرباردوباره به آغوش درک اجتماع خویش بازگردم و شما را باز بیابم و با شما زندگی کنم....

4/08/2006

انسان بی نقاب

- ببین! نگاهم کن!..........خوب نگاهم کن......می بینی؟........هیچ نقابی در میان نیست.........من آنچه را که هستم بدون هیچ ترسی به تو می نمایانم تا ببینی....حتی خود ترس هایم را........حتی بدی هایم را......عمیق ترین رذالت ها و پستی های درونم را..........من انسان صادقی هستم.........بین حرفم و آن چیزی که می گویم کوچکترین تفاوتی نیست..........من آن قدر با تو صادقانه سخن گفته ام که امروز به خودآگاهی درونی دست یافته ام..........سخن گفتن صادقانه من از خود به من قدرتی داده تا خود را ببینم و خویشتن را همان طور که هست بپذیرم.......بنابر این من حتی با خود نیز بسیار صادقانه رفتار می نمایم.....نگاه کن چگونه سخن می گویم؟............راحت و بی پروا........به تو می گویم مرا ببین.......ببین که چقدر رذل هستم.......دیروز آنچه به تو گفتم از روی بدی بود، نمی توانستم ببینم که حالت خوب است و زندگی به کام توست، برای همین ان کار را کردم تا تو نتوانی به انچه میخواهی برسی..........(می بینی میتوانم چقدر صادقانه با تو سخن بگویم؟) ..........راستی یادم رفت بگویم دفعه پیش که فلانی را دیدم عمیقا به او حسادت کردم.........دلم میخواست به او فحش بدهم.... با خود اندیشیدم که چقدر آدم پستی هستم.......آری براستی من انسان بد و پستی هستم(می بینی چقدر راحت به خود انتقاد می کنم؟)......من انسان رکی هستم ......اگر چیزی در درونم باشد راحت به تو می گویم......راستی تو چرا اینقدر دماغت دراز است؟.....همیشه از آن دو پره اش که موقع خندیدن گویی در حال بال بال زدن بوده اند متنفر بوده ام......... راستی تو چرا اینقدر ساکتی......آیا از من سوالی نداری؟.....راحت باش......اگر سوالی داری بپرس......مطمئن باش که در نهایت صداقت به ...

- صبر کن جان دلم .....کمی صبر کن........لحظه ای سخن نگو.........کمی عمیق تر.......اندکی عمیق تر............آیا میتوانی این نقاب
بی نقابی را بر چهره خود ببینی؟

4/05/2006

تناقض های هستی را پایانی نیست...



این بحث مزخرف ارتباط عاشقانه هم دیگر از آن موضوعاتی است که کفر مرا در می آورد..........باور کن گاهی اوقات به آن جا می رسم که از ته دل بگویم تف به این خلقت(و یا هر چیزی که اسمش را می گذارید)......آخر این چه شلم شوربائیست؟...........یکی نیست بگوید که پدر من، آخر اگر قرار است انسان اساسا یک موجود(و یا بهتر بگویم یک حیوان) تک همسری باشد، پس دیگر این لوس بازی هایی که در وجود انسان نهاده شده چیست؟.....چرا بعد از اینکه کسی پیدا شد که کنار تو بایستد، این حس عاشقانه تو تعطیل نمی شود؟.........چرا جوری نمی شوی که دیگر کسی را به آن چشم خاص نبینی و معشوق تو همان یکنفر باشد و بس؟...........چرا این چشمات هیزت درهمه جا و در همه کس به دنبال تکثیر احساسات عاشقانه توست و چرا نوع احساست بعد از یافته شدن موجود مورد نظر(که هرگز هم کاملا مورد نظر نیست!)، نسبت به دیگر افراد بشر تغییر نمی یابد.......
و حال اگر با توجه به تمامی این مسائل انسان را موجودی چند همسری بنامیم، پس دیگر این احساسات چرند و زجر آور مالکیت،حسادت، غیرت و دیگر مزخرفات این چنینی به چه دردمان خواهد خورد؟.......چرا باید انسان در تکامل نوع خود همچین احساساتی را همواره به دوش بکشد و چرا این احساسات هرگز بار سنگین دردآور خود را از روی دوش هستی این موجود بدبخت بر نمی دارند؟..........چرا رهایش نمی کنند؟..........تا به کی تو باید زجر بکشی آخر تا به کی؟.........چرا در طول سالیان دراز این احساسات در تمامی جوامع، زمان ها و مکان ها تکرار می شوند و هرگز حتی اندکی از نیروی تخریب گر خود نمی کاهند؟..........
و اساسا اصالت با کدام است؟.........احساسات قوی عاشقانه تو نسبت به افراد گوناگون و یا احساسات غریزه گونه مالکیت تو نسبت به معشوقت؟..........
کدام را باید کنترل کرد؟..............ما یا باید بپذیرم که من و تو هر دو به هر سویی که می خواهیم چشم بیاندازیم و دل را به دریا بزنیم و عاشق شویم و با تمام قوا حس حسادت خود را نسبت به رقیبانمان زیر پا بگذاریم و عشق بورزیم و یا اینکه حس مالکیت یکدیگر را نسبت به هم بپذیریم و چشممان را نسبت به افراد دیگر ببندیم.......کدام را می پسندی؟.....
وبراستی اصالت با کدام است؟.....و اگر این هر دو اصیلند و راست، پس چرا همواره و همواره و همواره در تناقض آشکار با یکدیگر رخ می نمایانند؟....
--------------------------------

**: و با عرض شرمندگی از به کار بردن الفاظ تند....در این زمینه هرگاه بحثی می شود من رسما خون جلوی چشمانم را می گیرد...

3/28/2006

!سال



سلام........خوبی؟......چطوری؟.....عیدت مبارک!.........خوشی؟....سلامتی؟.......هی تو؟بهم بگوعید برات چه رنگیه چه شکلیه؟.........البته شاید بهتر باشه بگم............چه رنگی بود؟...........چه شکلی بود؟.........آره آره می دونم ادامه نده..............می دونم کلمه عید و سال نو و لحظه سال تحویل و این حرفا برات بی معنیه و هیچ حسی توی تو ایجاد نمی کنه.............چون صرفا قرارداده وبی معنیه و واقعی نیست و شاید زیاد مفهوم طبیعی نداره (مخصوصا لحظه سال تحویل) و اصلا فرقشو با بقیه لحظه های سال احساس نمی کنی وازین جور صحبتا...............به من نگو من خودم ته همه این لوس بازیهام............حالا بماند که امسال واقعا بابت همین تفکرات کودکانه و احمقانه برای خودم متاسف شدم و تمام تلاشمو کردم که زیبایی های عید کودکی هامو از بهار پسش بگیرم ولی خوب خیلی نشد.......بحثم اصلا اینا نیست.........
می خوام ازت بپرسم شکل هندسی یک سال برات چه جوریه؟.............یعنی مثلا چهار گوشه؟.....دایره ست؟...............بیضیه؟.........اصلا شکل هندسی داره برات؟.......و چه رنگیه؟.........وقتی مثلا توی ماه آذر هستی یا مثلا تو فصل زمستون آیا یک تصویر داری و خودتو روی اون تصور می کنی؟.....یا مثلا این تصویر یه رنگه خاصی داره؟............این تصویر چند بعدیه؟........دو بعدیه یا سه بعدی؟................کجاهاش برجسته تره و رنگی تر؟............
تا حالا به اینا فکر کردی؟........
مدت ها بود تو ذهن خودم اینا پیدا شده بود .....نه تنها برای یک سال......حتی برای هر روز و هر هفته......هر کدوم شکل خاصی دارن.....یه رنگ خاصی و خالق هیچ کدوم ازاونا هم به طور آگاهانه من نبودم...........
چند وقت پیش یه روز نشستم و سعی کردم تصویر ذهنیمو از یک سال بکشم.....خیلی سخت بود و متوجه شدم یه جاهایی اصلا شکل منطقی نداره....مثلا انتهای تابستون و پاییز در صورتی که به همون شکل که تو ذهنم بود کشیده می شد اصلا به هم نمی رسید.....درحالیکه توی ذهن من تابستون و پاییز دقیقا به هم متصل بودن........و یا مثلا نسبت طول تابستون به بهار یا حتی زمستون شاید تقریبا 3 به 1 و پاییز، طولش یه چیز بینابینی بین اونها بود....نگاش کن برات آوردمش این جا(البته شکل منطقی شدشو)........رنگ ها هم با تقریب نسبی درست هستند.........مثلا عید برام رنگیه و دوران امتحانات تقریبا شبیه سبز یشمی.....2 تا قسمتی که عکس ساعت کنارشون هست اول فروردین و اول مهر هستن که ساعتا عوض می شن(که امسال نشد)...نقاط سیاه هم روزایی هستند که تو ذهنم برجسته اند مثل تولدم(4 تیر) و روزای خاص دیگه....خطوط سیاه جدا کننده هم زمان هایی هستند که از هم جدا می شن و واقعا تفاوتی ایجاد میشه.....مثلا شروع سال جدید.....اومدن تابستون و تعطیلات.....اومدن پاییز و شروع سال تحصیلی.....ولی اگه دقت کنی پاییز و زمستون از هم جدا نمی شن چون هیچ اتفاق خاصی در این جدایی رخ نمی ده......فکر می کنم دیگه لازم نیست که بگم هر فصلی چه رنگیه دیگه نه؟.....
اینه تصویر کلی من از سال و البته خیلی خیلی خلاصه!.....دیدیش؟
حالا می شه تو بهم بگی............آیا تو هم همچین چیزی تو ذهنته یا نه؟.........و اگر هست چطوریه؟

3/12/2006

بیست و یک اسفندماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار

بابا!!!!............بزرگ!!!!.................گنده!!!!...............بیست و هفت ساله!!!!...........امشب نزدیک بود جلو چشم مامان بابات بپرم ببوسمت...................اگربدونی چقدر دلم میخواست امشب سرم باشه اینجا..............اینجا.....آره همین جا........و تا صبح راحت بگیرم بخوابم!
تولدت مبارک پیرمرد!

3/05/2006

کوچکی!


کامنت ها برایم جالب بودند.............البته نه قصد بازی روانشناسانه داشتم و نه طرح معمای لوس همیشگی" فکر می کنید این عکس کودکی چه کسی است".............و مطمئنا هم نمی خواستم بدانم که چه کسی باهوش تر است و اطلاعات عمومی بالاتری دارد و یا این عکس را قبلا دیده است...........دیدن یک کودک بدون هیچ پیش زمینه قبلی و پیش بینی اینکه قرار است در آینده چه جور آدمی شود از نظر منطقی خیلی احمقانه است، چون همان طور که کنار در کامنت پست قبلی گفت حتی گفتن چنین چیزی و قضاوت کردن از روی عکس، در بزرگسالی یک آدم هم غیرممکن و بیخود است.....اما اگر دقت کرده باشید من از منطق شما نپرسیده بودم که جواب بدهد............من دقیقا پرسیده بودم که چه " احساسی" دارید..........احساس می کنید این کودک قرار است در آینده چه جور آدمی شود؟.......
این را پرسیده بودم چون مطمئن بودم و می دانستم که امکان ندارد هیچ احساسی نداشته باشید ......ما همگی بر اساس فاکتورهای بسیارزیادی، همیشه حتی نسبت به یک محرک کاملا جدید و تازه هم قبل از آنکه چیزی بدانیم، حتما یک احساسی خواهیم داشت. حالا اینکه این احساس چرا وجود دارد و از کجا می آید، سوالی است که فکر می کنم بهتر است به جای من از فروید بپرسید.......اما بحث من در این جا دقیقا این مقولات روانشناسانه نیست........
عکس پست قبلی همان طور که بابک تهرانی با بداخلاقی و ناراحتی عنوان کرد کودکی "آدولف هیتلر" ، رهبر حزب ملی کارگران سوسیالیست آلمان (حزب نازی) است که دارای مقاماتی همچون: صدر اعظمی آلمان، ریاست دولت و ریاست ایالات بوده است. که یکی از دلایل اولیه و عمده وقوع جنگ جهانی دوم هم الحاق اتریش و تهاجم به چکسلواکی و لهستان توسط او بود.

اگر ابتدا این ها را می گفتم و بعد عکس کودکیش را به شما نشان می دادم شاید نه کار زیاد جدیدی بود و نه برای شما خیلی عجیب و قابل توجه.....ایمیل های بسیار زیادی ازین دست برای همه ما آمده که کودکی سیاستمداران و انسان های مشهور و گنده را نشان می دهد......اما هیچ کدامشان برای ما عجیب نیستند.....ممکن است حداکثر خنده مان بگیرد و برایمان جالب باشد.....اما تعجب نمی کنیم....... اما من نمی خواستم او را بشناسید....... من می خواستم شما را اول با یک کودک آشنا کنم. کودکی که نگاهش کنید و بدون هیچ پیش زمینه قبلی با او آشنا شوید، در موردش فکر کنید و احساسات خودتان را با او درگیر کنید. و بعد از اینکه کاملا با او دوست و آشنا ونزدیک شدید، بهتان بگویم که او که بوده است.

حالا می خواهم بدانم چه احساسی دارید؟..... اولین چیزی که به ذهنتان تداعی می شود چیست؟.............و الان در این لحظه که این ها را خواندید دقیقا دارید به چه چیزی فکر میکنید؟

3/02/2006

کودکی!


لطفا بنویسید که احساس می کنید این کودک در بزرگسالی چگونه فردی خواهد شد؟

2/24/2006

محمدامین 2

و آنچه که من خودم دیدم:
وارد مرکز توانبخشی مهرآوران می شویم. اینجا فقط به پسران بالای 14 سال اختصاص دارد.قبلا هم به اینجا آمده ایم اما تنها برای مشاهده. این بار قول گرفته ایم که اجازه دهند با بچه ها کمی هم سر و کله بزنیم و علاوه بر مشاهده خالی، کاری هم انجام دهیم. دفعه پیش اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد فضای کوچک مرکز بود که در واقع یک خانه دو طبقه کوچک است که آن را تبدیل به مدرسه کرده اند و دومین چیز هم سلام کردن های بی وقفه بچه ها به ماست که باعث می شود از همان ابتدا در آن محیط احساس صمیمیت کنیم.نگاهشان می کنم و یاد حرفهای خانم دکتر پزشک می افتم که سالهای سال در امریکا و ایران با کودکان عقب مانده کار کرده است. سر کلاس روانشناسی کودکان عقب مانده او طوری از این بچه ها حرف می زند که گویی هیچ عیب و ایرادی ندارند، درست مانند کودکان طبیعی هستند فقط با ویژگیهای خاصی که باعث می شوند برای زندگی در بین دیگران به کمک های مشخصی احتیاج داشته باشند. او همیشه می گوید این بچه ها از لحاظ ویژگیهای عاطفی هیچ تفاوتی با ما ندارند، دوست داشتن، دوست داشته شدن، محبت، احترام، خجالت،تحقیر، توهین و همه مسائل عاطفی انسانی را درک می کنند و تنها فرق آنها قوه درک پایین تر در مورد ذهنیات و مسائل انتزاعی است. بنابر این باید درست مانند یک کودک طبیعی با آنها رفتار و حتی در مورد آن ها فکرکرد، محترمانه و به دور از تحقیر و ترحم (آیا چنین چیزی ممکن است؟ ما که در مورد انسان های طبیعی هم نمی توانیم اینقدر سالم بیاندیشیم و عمل کنیم؟) او طوری در مورد مسئله ای مانند مدفوع خواری این کودکان به عنوان یک مشکل صحبت می کند که انگار نه انگار که این یک عمل فوق العاده چندش آور، غیر قابل تحمل و حتی بسیار تحقیر آمیز است. طرز صحبت کردن او و نوع نگاهش نسبت به این انسان ها برایم همیشه عجیب بوده است.
دفعه پیش یکی از بچه ها یکسره گریه می کرد یا نه! شاید فقط صدای گریه کردن در می آورد. این بارهم این بچه هنوز دارد گریه می کند و انگار می خواهد جلب توجه مربی را بکند....نمی دانم!منتظر می شویم تا خانمی که قرار است ما را راهنمایی کند بیاید. یکی از پسران بزرگ دارد رد می شود. برمی گردد به ما نگاه می کند و با روی خوش به ما سلام می کند. ما هم جواب سلام او را میدهیم.روی میز دو لیوان شیر سرد شده است.از او می پرسم این شیرها مال شماست؟ ناگهان سرش را پایین می آورد و دستش را به طرف صورتم می آورد ، صورتم را عقب می کشم...ترسیده ام! فکر کردم که می خواهد مرا بزند.اما او به آرامی صورتم را ناز می کند و می گوید نه شیرها مال شما است.... و می رود. کمی شکه شده ام.آیا این ناز کردن معنی دیگری داشت و من می بایست که جلویش را می گرفتم و اصلا چرا اگر معنی دیگری داشته باشد بد است و چرا من اینقدر از این پسرها می ترسم؟.....
بلاخره خانم مورد نظر می آید و پس از احوالپرسی این مژده را به ما می دهد که توانسته است برایمان کلاسی را خالی کند و چند تا از بچه ها را هم می آورد تا در آن کلاس با آنها ریاضی و فارسی کار کنیم.وارد کلاس می شویم و تا بچه ها بیایند نگاهی به کتابهای استثنایی که قرار است به آنها درس بدهیم می اندازیم. راستش کمی دلهره دارم.قرار است با چه موجوداتی روبرو شوم؟ آیا خطرناک هستند؟ آیا ممکن است به من آسیبی برسانند؟.......نکند نتوانم کنترلشان کنم؟......آخر این ها بچه نیستند پسرهای بزرگ و قدرتمندی هستند....ولی می دانم که دلم می خواهد یک بار تجربه کنم.... بلاخره آمدند: وحید، داوود، بهزاد و بلاخره محمدامین...
سلام..سلام.....سلام....خوبین بچه ها؟....محمد که عین بچه های خوب و درس خوان کتاب و دفتر و مدادش را در بغل گرفته اول از همه با روی گشاده، خندان و بلند قبل از اینکه ما چیزی بگوییم سلام می کند و می پرسد که شما از این به بعد معلم مایید و ما می گوییم که نه چون معلمتان نیامده امروز استثنائا ما با شما هستیم.خانم می گوید که داوود و وحید در یک سطح و بهزاد و محمد هم حدودا در یک سطح هستند.دوستم مسئول داوود و وحید می شود و من هم مسئولیت بهزاد و محمد را بر عهده می گیرم.بهزاد بلند قد ،لاغر،کمی اخم کرده و خجالتی است 21 ساله که کلاه کپی هم بر سر دارد و صورتش را پشت آن پنهان می کند.بعد از کمی حرف و صحبت یخش آب می شود و کمی می خندد. محمد امین قد کوتاه، کمی خپله، نسبتا گرد و بسیار بانمک است.23 ساله است،صورت خندانی دارد و چشمانش بسیار مهربان است.از همان ابتدا روی خوش نشان میدهد و به جای اینکه من بخواهم یخ او را آب کنم، او یخ من را آب می کند و من را می خنداند.باورم نمی شود که این دو یکیشان هم سن من و دیگری دو سال هم از من بزرگتر باشد.کتاب ریاضیشان را باز می کنم.از همان ابتدا با چند سوال متوجه می شوم که بهزاد و محمد بر خلاف گفته خانم اصلا هم سطح با یکدیگر نیستند.بهزاد هنوز جدول ضرب را در ردیف 2تایی هم به خوبی نمی داند در حالیکه محمد جدول ضرب را کامل بلد است و تا سر اعداد 5 رقمی تقریبا می تواند بخواند.از هم جدایشان می کنم و با هر کدامشان جداگانه کار می کنم. برای بهزاد ردیف 2 جدول ضرب را می نویسم و با هم شروع به خواندن می کنیم.متوجه شده ام ضرب ها را وقتی با آهنگ می خوانم بهتر یاد می گیرد و حفظ می کند.بعد از چند بار خواندن از او می خواهم که به تنهایی آنها را بخواند. به سراغ محمد می روم باید به او یاد بدهم که اعداد 5 رقمی را بخواند.در کتاب آنها را در جداول یکان دهگانی نوشته اند.وقتی اعداد در جدول دور از همدیگر هستند نمی تواند آنها را با هم بخواند.بعد از بارها و بارها تمرین کردن یاد می گیرد که اعداد را کنار هم تصور کند و با هم بخواندشان. پشتکار و علاقه عجیبی دارد(چرا اصلا کسی باید به درس علاقه مند باشد؟ آن هم یک فرد عقب مانده؟آیا راست می گوید؟) ناراحت است از اینکه معلمشان مدتیست به سفر رفته و درس از سرش پریده.اما به شدت تلاش می کند و نکته جذاب اینجاست که تلاش هایش هم کاملا به نتیجه می رسند،شخصیت عجیبی دارد! بر می گردم و از بهزاد یکبار ضرب ردیف 2 را سوال می کنم.هنوز خوب یاد نگرفته.تصمیم می گیرم که کتبی از او امتحان بگیرم و این کار را می کنم. از 10 تا فقط به 2 تای آنها پاسخ درست می دهد.نگاهش میکنم،بسیار خجالت زده است و سرش را پایین انداخته.نگاهی به برگه اش می اندازم وکنار 2 پاسخ درستش دو تا گل می کشم،به او می گویم که خوب است و او توانسته 2 تا گل بگیرد.از او می خواهم که دوباره بخواند تا دوباره ازو امتحان بگیرم.به سراغ محمد می روم چند تا رقم برایش در جدول نوشته بودم تا بنویسد،در خواندن اعداد حالا دیگر مشکلی ندارد اما در نوشتن آنها به حروف به شدت ضعف دارد، جا می اندازد و هر آنچه که می گوید را نمی تواند بنویسد.جالب اینجاست که در همین حین به فکر بهزاد هم هست و مرتب به او می گوید که ناراحت نباشد و به او کمک خواهد کرد.بهزاد این دفعه گلهای بیشتری گرفته است.اما باز اعداد را باهم قاطی می کند.نمی دانم چرا هر وقت کلمه "قاطی" را می گویم می خندد.وحید که شاگرد دوستم شده، مرتب از جایش بلند می شود و به طرف ما می آید.بهزاد ازو خیلی بدش می آید و به شدت از حضور او عصبانی می شود. سرش را با خشم فوق العاده زیادی پایین می گیرد و حرص می خورد(از حرص خوردنش هم خنده ام گرفته و هم کمی ترسیده ام اما او فقط به وحید اخم می کند و هر وقت صدایش می زنم دوباره با خجالت سرش را پایین می اندازد و زیر لب می خندد).اما محمد با هیچ کدامشان مشکلی ندارد و مرتب از آنها می خواهد که آرام باشند و با هم مهربانی کنند.دلم می خواهد دفتر بهزاد را گلباران کنم اما او قرص خورده است و کمی سرش گیج می رود و نمی تواند زیاد پای درس بنشیند.محمد اما خسته نشده است .اصلا انگار این بچه خستگی ناپذیر است. یعنی چه؟ یک ساعت و نیم است که دارم 5 تا رقم را با او کار می کنم و او هنوز اصرار دارد که به درس ادامه دهیم.بلاخره یک نمره بیست پای دفترش می گیرد و من خودم کتاب و دفترش را می بندم.شروع به صحبت با آن دو می کنم.از آنها می خواهم که از خانواده شان برایم بگویند.پرونده هایشان را خوانده ام می دانم که بهزاد مادر ندارد و محمد هم پدر ندارد اما محمد هنگام صحبت کردن از پدرش هم حرف می زند و می گوید که با او روابط خوبی دارد.بهزاد اما می گوید که مادرش 3-2 سال پیش فوت کرده است، زیاد صحبت نمی کند.هنوز هم خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد و می خندد.زیاد سوال پیچش نمی کنم.محمد اما خودش شروع به حرف زدن می کند.به من می گوید:"معلم خانم" و من از این عبارت خنده ام میگیرد. از خودش به تفصیل می گوید که نجاری بلد است و می تواند کار کند و ازخانواده اش و از دایی هایش که سوپر مارکتی دارند و ممکن است او کنارشان بعدا کار کند و تمام اینها را با چنان شوق و ذوقی می گوید و آن قدر به نظرش مهم و ارزشمند می رسند که من هم کلی خوشحال شده ام.واقعا چقدر جالب است که همه چیز و هر کاری که انجام می دهیم برای زندگی است و برای جاری شدن جریان طبیعی زندگی است و چقدر این "زندگی کردن" کار مهمی است.محمد می خواهد کار کند و زندگی کند وچقدر من هم مثل او می خواهم کار کنم و زندگی کنم و چقدر بقیه حرفها همه اش زر مفت است. واقعا دلم می خواهد او را در آغوش بگیرم و ببوسم.دیگر از او نمی ترسم، دیگر وحشت ندارم او بسیار شبیه من است .تمام موجودیت او و آنچه که برایش زندگی می کند برایم تحسین برانگیز است و در یک لحظه با تمام وجود احساس می کنم که برای محمد و هستی او و هستی تمام انسان هایی که مانند او هستند نه صرفا محبت که به شدت "احترام" قائلم. و فکر می کنم که چقدر "انسان بودن" و "به هر شکل انسان بودن" ،مهم وبا ارزش است و جوامع در مقابل انسان هایی که به هر شکل و قیافه ای وارد آن می شوند چقدر مسئول هستند.
باید از آنها خداحافظی کنم.از هردویشان تشکر می کنم و به آنها می گویم که از بودن در کنارشان بسیار لذت بردم و از آنها می خواهم که برای یادگاری برایم چیزی بنویسند.بهزاد در حالی که هنوز سرش گیج می رود بر روی یکی از صفحاتی که گلهای بیشتری دارد می نویسد:

من به مسفا من به مسافرت رق آمد.
بهزاد اکبری من به من از مسسافرت آمدم.

و محمد بر روی کاغذی که من به او داده ام نوشته است:

محمد امیر صنلو

معلم خانم امرروز به ما درس خوب یاد دادن
زحمت گشدن معلم خانم مهربان و خوشقاق
هشتن معلم خانم همیشه شما خوب درس
یاد دادن همیشه معلم ما باشید...

بهار - اردیبهشت 84

2/21/2006

محمدامین 1

مشخصات فردی:

نام: محمد امین اصلانلو
سن: 23 سال
جنس: مرد
وضعیت خانواده: 2خواهر سالم علاوه بر فرد معلول حضور دارند ، پدر فوت شده اما مادر در قید حیات است.
شغل و تحصیلات پدر در زمان حیات: سرهنگ - لیسانس
شغل و تحصیلات مادر: خانه دار – دیپلم
شغل و تحصیلات خواهران: خانه دار - دیپلم
وضعیت جسمانی: طبیعی
میزان معلولیت: کم توان ذهنی
سن مادر درزمان بارداری: 32 سال
طول بارداری: 5/8 ماه
دوران بارداری: مادر در هنگام بارداری سوء تغذیه داشته است.
نحوه تولد: طبیعی
وزن در هنگام تولد: 2/3 kg
تغذیه: شیر خشک
بعد اجتماعی آزمون وایلند: 65


آنچه که می توان از اطرافیان و نیز پرونده معلول دریافت کرد:

معلول در هنگام متولد شدن بسیار ضعیف بوده و اصلا گریه نکرده است. تغذیه بسیار بدی داشته و غذا خوب نمی خورده.همه مراحل اولیه رشد را از جمله کنترل گردن، خزیدن، دندان درآوردن، نشستن، ایستادن، راه رفتن مستقل، کنترل ادرار و مدفوع و بیان اولین کلمه معنادار، دیر شروع کرده است. تا آنجا که معلوم است والدین در هنگام تولد فرد، مایل به بچه دار شدن نبوده اند اما با یکدیگر نسبتی نداشته واز وضعیت روانی سالمی نیز برخوردار بوده اند.
در حال حاضر هم معلول با خانواده خود زندگی کرده و روابط خوبی با آنان دارد.خانواده نیز از بهداشت روانی مناسبی برخوردار است. تنها مشکل وی در بین اعضاء با خواهر کوچکتر است که گفته می شود با وی ناسازگار می باشد.روابط خانواده با خویشاوندان خوب است و در این روابط فرد معلول هم حضور دارد.
در خانه، مادر بیشتر از همه مسئولیت رسیدگی به وی را بر عهده دارد و بیشتر نیز از روش تشویقی در ارتباط با معلول استفاده می کند تا تنبیهی. وضع مادی به نسبه خوبی دارند.در یک خانه شخصی 140 متری در خیابان مالک اشتر واقع دریکی از مناطق نسبتا جنوبی تهران ساکن هستند و خانه ایشان دارای حمام، تلویزیون و وسایل رفاهی نسبتا مناسبی نیز می باشد اما ماشین ندارند.
وی در حال حاضر دارو مصرف نمی کند و اقدامات توانبخشی که در مرکز برای او انجام شده است شامل گفتار درمانی و کاردرمانی است. معلول توانایی اره کردن، میخ زدن و کارهای ساده نجاری را دارد. آموزش پذیر است و خواندن و نوشتن در حد متوسطی می داند، 4 عمل اصلی را بلد است و می تواند اعداد را تا بیشتر از 100 نیز شماره کند. آموزش وی در سطح کتابهای استثنایی است و بازی مورد علاقه او هم بریدن کاغذ است.
معلول به انجام امور روزمره علاقه مند است اما بسیار کند عمل می کند. همه فعالیت های شخصی اش را به تنهایی انجام میدهد. حرف شنوی مناسبی دارد و اگر کار نامناسبی در خانه انجام دهد با تذکر رفتارش را اصلاح می کند.در بازیهای بچه ها معمولا شرکت نمی کند.سعی می کند در فعالیت هایی شرکت کند که مورد تحسین واقع شود.در مدرسه همیشه سعی دارد که به حرف مربی توجه کند و رفتارش مورد قبول مربیان باشد و به بچه ها گوشزد می کند که مربی را ناراحت نکنند.

ادامه دارد...

2/14/2006

سلام ...

وقتی شروع به فکر کردن در این باره کردم که باید اینجا دقیقا چه چیزی بنویسم، متوجه موضوع بسیار جالبی شدم.به محض اینکه به این موضوع فکر می کردم احساس عجیبی به من دست میداد. احساسی همراه با وحشت و ابهام!.... من نمیدانستم که چه چیز باید بنویسم.چون نمیدانستم دقیقا با "چه کسی" روبرو هستم. چه کسی نوشته مرا این جا خواهد خواند؟ بابک؟ نامیه؟ آرش؟ هدی؟ نگار؟ بهادر؟نسرین؟ علیرضا؟پسر عمه ام سیاوش در کانادا؟بهمن در آلمان؟ مادر و پدرم؟ خواهرم؟بچه های موسسه؟ بچه های خورشید؟بچه های دانشگاه؟همکلاسیهای دبیرستانم؟ همکلاسیهایم در فرزانگان قائمشهر؟روزبه؟افراد فامیل؟ دوستان؟ آدم هایی که نمیشناسم؟ و.... و من؟.......من که هستم؟.......کدامیک ازین شخصیت های چندگانه؟......باید کدام بهار را برای صحبت کردن انتخاب کنم؟.....:

بهار ساکت و خجالتی توی فامیل و دوستان خانوادگی را؟.....بهار شلوغ و شیطان جمع دوستان را؟.....بهار با اعتماد به نفس و مغرور بین بچه های فرزانگان را؟......یا بهار کم اعتماد به نفس و خنده روی بین بچه های دانشگاه؟.... باید بهار فیلسوف مقابل نسرین را انتخاب کنم که مدام حرفهای گنده گنده از خودش در می کند یا بهار خنگ کنار سیاوش را که درباره همه چیز می پرسد "چرا"؟......باید بهار خندان و وحشت زده کنار نامیه باشم؟ یا بهار جدی و دقیق کنار استادهایم؟....

این جا بود که احساس کردم نه!....انگار کامنت بابک در پست قبلی زیاد هم عجیب و غریب نبوده!....انگار من نه دو بهار که چندین بهار از خودم ارائه کرده ام!.....پست قبلی نوشته ای بود که من پارسال در پاسخ به سوال یکی از استادهایم که پرسیده بود: " بنویسید به نظر شما سازه ها چگونه تشکیل می شوند؟" نوشته بودم. و ناخودآگاه به صورت نیمه داستانی و نیمچه زندگینامه فکری کلی من از آب درآمده بود و در مجله تخصصی انجمن علمی دانشگاه و در مجله داخلی موسسه مادران امروزهم چاپ شده بود. یقینا بهار جدی و به شدت علاقه مند به درس محیط دانشگاه با آن ذهنیات گیج و درهم ریخته فلسفی، آن بهارشیطان و خل و چل و خندان کنار بابک افشار نبود. چند روز پیش که مشغول وبگردی بودم بالای یکی از وبلاگ های بلاگ اسپات جمله :"get your own blog" توجه ام را جلب کرد و با اینکه هرگزهیچ ذهنیتی نداشتم که بخواهم وبلاگ بنویسم کنجکاو شدم که بدانم وبلاگ ساختن چه جوری است .وارد شدم و کاملا به صورت امتحانی اسم "بهار" را وارد کردم و با آزمون و خطا یک وبلاگ ساختم. همان موقع یاد موضوع جالبی افتادم.من از بچگی همیشه عادت به سیاه کردن دفترچه خاطرات داشتم.(که البته بیش از آن که شرح خاطراتم باشند شرح اندیشه هایم بودند) و بعدها که بزرگتر شده بودم نکته ای که به آن پی بردم این بود که من همیشه به هنگام نوشتن با این ذهنیت ناخوداگاه که کسی این نو شته ها را خواهد خواند شروع به نوشتن می کرده ام و جالب تر این بود که این موضوع را بعدا بارها از افراد زیاد دیگری که عادت به این کار داشته اند شنیده بودم.آن روز ناگهان به ذهنم رسید که وبلاگ نویسی با هدف واضح، صادقانه و انسانی خوانده شدن و مهمتر از آن "دیده شدن" خیلی زیباتر، دوستانه تر و شریف تر از دروغ گفتن به خود و نوشتن در جایی است که قرار است به اصطلاح خلوت خصوصی انسانی باشد اما در واقع چنین نیست. وبلاگم را به همین شکل و به همین اسم نگاه خواهم داشت و خواهم نوشت. گرچه نمیدانم "تو" کیستی؟.....تو ملغمه ای از بهار های گوناگونی هستی که می شناسم و می شناسند. اما با همه این گنگی و ناشناختگی تو را دوست دارم و می خواهم بمانی. گرچه نمیدانم چه خواهم نوشت و اصلا هر چند وقت یه بار نوشتنم خواهم آمد. اما می خواهم مرا بخوانی و مرا ببینی!

شاید اگر تو مرا ببینی و من تو را ببینم و به همدیگر نگاه کنیم، این جهان جای دوستانه تری باشد. شاید جای صادقانه تری باشد، شاید
جای آسان تری برای زیستن باشد و شاید...

2/07/2006

من:

بچه که بودم ....
سازه ها، قوانین، جهان و دنیا همان چیزی بود که مادر می گفت.مادر همان بود که هرانسانی باید باشد، معنای مادر با "درستی" یکی بود وحضور او تبلور واقعی کمال....!
پدر هر شب دیر به خانه می آمد و حضور او آنچنانی در زندگی شلوغمان محسوس نبود،اما گاه به گاه که با زیرکی کودکانه از پس پشت کلام های تازه مادر، بوی او را هم می شنیدیم ،وجود کامل و بی نقص او نیز به اسطوره تمام و کمال "درستی" اضافه می گشت.
مادر و پدر، نماد آیه های زمینی بودند و کلامشان کتابی که "خوبی" را تعریف می کرد.معنای "دین" آنچه بود که مادر و پدر می کردند و می گفتند(اگرچه دینشان به هیچ یک از ادیان الهی شباهت نداشت).آن دو پیامبرانی بودند که حتی زیبایی با چهره آنها معنا میگشت.
سالیانی گذشت و ما روانه مدرسه شدیم و مفهوم اساطیری و جدید دیگری در گنجینه خوبی هایمان شکل گرفت: "معلم".....
آه او چه فرشته ایست که همه چیز را میداند!!!......همه کلمات سخت را می نویسد و می خواند و همۀ درس های طاقت فرسا و دشوارکلاس اول را از بر است......؟!!!
تمام شد.....تنها همین ها کافی بود تا معلم هم جادویی پیامبرگونه شود و پیامش نورانی و غیرقابل اشتباه.... معلم هم نماد بدون شک درستی شد و بتی که باید تنها او را پرستید و به دنبال محبت او بود.
وهمه چیز خوب و عالی !.....و زندگی رنگین و شیرین!....خوب وبدها،زشت و زیبا ها، صحیح و غلط ها همه از یکدیگر مشخص ومتمایز و انتخاب ها محدود بود. آن روزها برای هر عمل کوچک و بزرگی ساعت ها فکر،روزها تنش، ماهها ملال و سال ها رنج لازم نبود و بار سنگین هستی، بار شکننده مسئولیت تک تک انتخاب ها بر روی دوش های نازک و بی رمق انسان نبود و چه روزهای سبک باری بود و اما
گذشت....
اولین فاجعه درست روزی بود که برای نخستین بار پیام آسمانی دو پیامبر- مادر و معلم – متضاد از آب در آمد و هیچ کس آن روز نفهمید که برای پاکی و خلوص کودکی، پذیرش دو آیه متناقض از آسمان، که مظهر درستی و تردید ناپذیری بود، چقدر می توانست سهمگین و دهشتناک باشد...
آن روز برای نخستین بار دانستیم که در جهان میتواند حقایقی به جز آنچه تا به آن روز شنیده بودیم ،موجود باشد.حقایقی آن چنان ضد و نقیض که حتی کمترین وجه اشتراک آرامبخشی هم،کورسوی امیدی برایمان روشن نسازد.
سالها از پس درک آن حقیقت تلخ گذشتند و رفتند و ما رفته رفته آموختیم که به آیه های پیامبرانمان شک کنیم.در سالهای بالاتر مدرسه دیگر معلم "یکی" نبود.چندین معلم و چندین کتاب و چندین مکتب و مذهب....پیامبران خانگی هم همچنان با پشتکارخستگی ناپذیری به تبلیغ دین بی نام و نشان خود ادامه می دادند و ما درمیان گیجی بی انتهای تنهایی هایمان آن را با جمع دوستان و هم سن و سالان- که همگی شان در این گنگی خواب آلوده مشترک بودند- قسمت کردیم.
و چه دنیای جدیدی بود دنیای نوجوانی و چه رنگ تازه ای بر فضای خمود زندگی زد.سازه ها به سرعت وحشت باری دستخوش دگرگونی شدند.تمام آنچه تا به امروز زیر برچسب های خاک گرفته "درست" و "غلط" مدفون شده بود، با گورکن بی رحم "چرا" نبش قبر شد.ابرکنجکاو و خوفناک "شک" تمامی عرصه حیات را پوشاند و باورهای باد آورده که همگی زیر چتر آرامش بخش پیامبران آرام گرفته بودند،به ناگاه آماج طوفان وحشت بار سوالات گریزناپذیر هستی شدند.
جمع دوستان تنها مکان امن و قابل اطمینان در جهان شد و سازه ها، تنها آنچه "خود" و دوستانمان بر اثر تجربه بدانها می رسیدیم.
....روزهایی رسیده بود که می اندیشیدیم سازه های درست همان هایند که پیامبران ما آنها را رد می کنند و غلط به طور قطع همان است که آنان می گویند....
دشمن باورهایمان شدیم...دشمن پیامبران....دشمن تمامی آنچه تا به حال می پنداشتیم و دشمنی مان آنقدر بزرگ بود که زیر بارمنطق نوجوانیمان نمیگنجید. جهان عرصه تجربه هایمان بود و مفهوم دوستی و دشمنی با میزان تایید و رد سازه های تازه و خودساخته مان سنجیده می شد. هر آنچه که خود با آزمون و تجربه بدان رسیده بودیم، "قانون" محکم و تردیدناپذیر حیات می شد و هر آنچه بر ضد آن بود، می بایست از عرصه هستی پاک شود.....
سالها گذشت.....
ما به جوانی رسیدیم ، دنیا را دیدیم،بیشتر و بهتر از پیش و دانستیم که تنها چند صد کیلومتر فاصله کافی بود تا امروز قوانین کاملا متفاوت دیگری بر زندگیمان حکم فرما باشد. به برخی از آیه های پیامبرانمان دوباره ایمان آوردیم و در برخی از آیه های خودساخته و غیر قابل تردید خود نیز تردید کردیم.....سازه ها دوباره و سه باره و چندین باره تغییر کردند و ما متعجب ازاین همه دگرگونی و بی ثباتی، با چشم هایی حیران به هستی نگریستیم وبا دست هایی خالی و ذهن های گیج دوباره به آغوش شهر آشنای "شک" پناه آوردیم.....(کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!)
و امروز دراین دریای سازه های روان و رنگارنگ ،بی امید یافتن حقیقت مطلقی دست و پا می زنیم و در این جهان ،سرگردان و تنها،به یگانه نقطه اطمینانمان چشم دوخته ایم:
آرامش...
اکنون مدتیست که تنها دنبال سازه هایی می گردیم که برایمان آرامش را تعریف می کنند،
و رضایت را و سرخوشی های کوچکی که شاید با یافتن هیچ سازۀ حقیقتی به دست نیایند.
سازه های کوچک روزمره مان به قوای خود باقیند و هر روز و هر ساعت نیز دستخوش دگرگونی می شوند و اما فیلسوف کوچک درونمان، که سازه های بزرگ می ساخت و تمام امیدش یافتن آن "درستی" نهایی بود را فعلا به کناری گذاشته ایم تا ببینیم آیا این چرخ گردندۀ هستی، روزی دوباره ما را به گردگیری رازهای گل سرخی مان می نشاند یا خیر(؟)...
شاید این رباعی خیام به خوبی وصف حال فضا و لحظه های ما باشد که می گوید:

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم " جام می " از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیارچه مست...

2/06/2006

من؟


من هستم...
Google PageRank