5/06/2006

سفید!


قول میدم که این آخرین باری باشه که طولانی می نویسم..........لطفا لطف فرموده این دفعه را هم استثنائا مطالعه بفرمایید!
..............................................................................................................
- سر دولت؟(یه پراید سفید بود ولی یه خانمی هم پشت نشسته بود!)
- بیا بالا!
- مرسی!(جلو نشستم. از وقتی جلو یه نفره شده اونجا می شینم تا از دست آقایون مزاحم محترم پشتی در امان باشم!)
اولین چیزی که دیدم یه کیف دانشجویی و چند جلد کتاب و یه مشت جزوه زیر پام بود!...بارون سیل می زد و راننده هم - که یه پسر جوون بود با تی شرت سفید و گردنبند مدل سرخ پوستی- خیلی بد رانندگی می کرد. دستمو گرفتم به دستگیره بالای شیشه!.....کمی مونده به سر میرداماد خانم پشتی خواست پیاده شه!
- بدجاست خانم لطفا سریع پیاده شین!
- چشم!
خانم سعی کرد سریع پیاده شه ولی درو درست نبست!.....راننده با بدبختی دستشو دراز کرد تا در عقبو ببنده و زیر لب گفت :" اه!...جونت درآد دیگه!"......کمی که گذشت متوجه شدم که زیر چشمی داره منو نگاه میکنه و حدس زدم که وای.... ! الانه که یه جوری به هر ترتیبی که هست سر صحبت رو واکنه و همین طور هم شد:
- خانم شما هنرمندین؟
- نه!(با حالتی که ازش بی حوصلگی میبارید!)
- ولی من مطمئنم که شما هنرمندین!(خیلی تند و با هیجان اغراق آمیز و اعصاب خورد کنی حرف میزد!)....اصلا از حالت چهرتون، حرکاتتون، کشیدگی انگشتاتون معلومه!.. اصلا همین حالت که دستتون رو گرفتین به این دستگیره....می دونین چی می گم خانم؟...خانما معمولا دستشون رو به این دستگیره بالایی نمی گیرن....
- من به خاطر نوع رانندگی شما مجبور شدم دستمو بگیرم به این دستگیره.....(با پوز خند!)
- ای وای ببخشید...من بد رانندگی میکنم؟.....چشم آروم میرم!....توروخدا ببخشید!.....ولی من مطمئنم شما یه هنری دارید....اصلا از لحظه ای که نشستین تو ماشین انرژی مثبت همین جوری داره ازتون تراوش میکنه....من عادت ندارم از کسی تعریف کنم...اصلا امروز هم به یه دلیلی اعصابم خورد بود ....دیدین که از دست این خانم هم بیخود عصبانی شدم...ولی از لحظه ای که شما نشستین تو ماشین من یهو حالم بهتر شد...نمی دونم چرا؟ شاید چون روسری سفید سرتونه....می دونین که رنگ سفید خیلی انرژی مثبت داره.....میدونین؟ من خودم هنر میخونم وهنرمندها رو میشناسم.......نمی گم شما هنر میخونین ولی مطمئنم که هنرمندین..حالا هرچی!... نقاشی، شعر، موسیقی، آواز.....خلاصه یه هنر جدی ای دارین......
با اینکه از حرکات احمقانش خندم می گرفت ولی تلاش میکردم که جدی باشم و تا اونجا که ممکنه اخم کنم.....کمی ساکت شد( شاید حداکثر 30 ثانیه) و بعد گفت:
- ای کاش من حرف نمی زدم...نه؟....الان دارین انرژی منفی می دین......قبل از اینکه حرف بزنم انرژی مثبت شما همین جور یه ریز داشت به من می رسید...ولی حالا رفتین تو اون فاز که(صداشو کلفت کرد:)..."الان بهتره سنگین باشم".."بهتره اخم کنم و حرفی نزنم".........من نمی دونم خانم..چرا دخترهای ایرانی اینجورین ؟....اون ور دنیا امکان نداره به یه خانمی سلام کنی، با خوشرویی جواب سلامتو نده!
- اصلا همچین چیزی نیست!
- (عصبانی شد): همچین چیزی نیست؟....من خودم آلمان بودم....سوئد بودم...سوئیس بودم...خانم!...کجای دنیا این جوریه؟....بابا مردم احتیاج به مراوده با هم دارن....چه اشکالی داره؟....مگه من از شما چیزی خواستم؟...مگه خواستم که بیاین با من دوست بشین؟...دارم باهاتون صحبت می کنم چرا شما باید غیرمحترمانه رفتار کنید؟
خدایا!...چی کار کنم؟....حرفاشو قبول دارم.........ولی از طرفی می دونم اینا همش بهانست.....باید بی احترامی کنم؟.....باید جواب سوالاتشو ندم؟.....اگه یک درصد راست بگه چی؟.....اگه واقعا قصد دیگه ای نداشته باشه.....اون یک درصد چقدر اهمیت داره؟.....چون آدما اکثرا دروغ گو هستن، من باید به همه بی احترامی کنم؟....از اون طرف میدونم که احتمال اینکه حرفاش صادقانه باشه خیلی کمه....ولی آیا اون احتمال کم اصلا ارزشی نداره...خدایا باز هم تو ارتباط با یه آدم گیر افتادم!.... گفتم:
- دلیل اینکه من این جوری رفتار میکنم اینه که حرفای شما به تنها چیزی که شباهت داره "مخ زدنه"...بچه که نیستم!....تنها کاری که یه پسرلازمه برای مخ زدن انجام بده اینه که از دختر تعریف کنه.......همین!..مگه غیر از اینه؟....این که دیگه شاخ ودم نداره!
- نه!جدا!......جدا خوشم اومد! خیلی راحت و صادقانه حرف میزنی! ولی آخه خانم، مگه من چی گفتم؟ مگه گفتم تو خوشگلی؟....گفتم احساس میکنم هنرمندی!...انرژی مثبت میدی!
- چه فرقی میکنه؟
- فرق میکنه!....آخه بابا یکی که میخواد مخ بزنه تابلو اِه.....این طور نیست؟.....
- (تو دلم گفتم: نه!)
شروع کرد به توضیح دادن فرهنگ مخ زنی و کلی حرف و صحبت دیگه ازاینکه نمیدونه چرا ولی من به نظرش بیشتر شبیه یه مردم تا یه زن و فقط هیکلم زنونه ست و حالت مردونه خاصی توی من می بینه و هزار دری وری دیگه تعریف کننده از من و راجع به کشور های دیگه که حدودا یک ربع ساعت طول کشید!)و بعد گفت:" به خدا باور کن اون ور دنیا این جوری نیست ...."
با بدبختی گفتم:
- اون ور این طوری نیست شاید چون این همه نا امنی نیست!(داشتم چرند میگفتم!.....اصلا برای چی داشتم حرف میزدم؟....چی رو داشتم براش توضیح میدادم؟...مگه این آدم منطق سرش میشد؟...میخواست مخ منو بزنه و من نباید بهش پا میدادم....نباید اصلا باهاش حرف میزدم.......ولی از کجا باید اینقدر مطمئن می بودم؟ ..... واقعا از کدوم نشونه؟)
- (دوباره عصبانی شد): ناامنی؟...چه نا امنی خانم؟ ...من چه جوری میتونم تو این ترافیک و با این درکنار تو( در سمتو منو یه دور سریع باز و بسته کرد!) که راحت میتونی ازش بپری بیرون شما رو بدزدم؟
- (دوباره با حالتی بیچاره گفتم) : خوب فقط نا امنی جسمی که نیست....نا امنی روانی هست...نا امنی عاطفی هست!....
- آها!... اینو راست میگی!....قبول دارم......این حرفتو باید طلا گرفت.....خیلی از حرف زدنت خوشم میاد دختر......ولی خانم!....من آدم نامردی نیستم..من یه آدم خود ساخته ام....الانم که می بینی تو این بارون کیف و کتابامو گذاشتم تو ماشین بعد دانشگاه مسافر کشی میکنم برای اینکه دلم نمی خواد دستم تو جیب بابام باشه.... میفهمی؟.... (و حدود 35 دقیقه تمام از خودش گفت و من فقط گوش دادم!..خدایا این ترافیک چرا تموم نمیشد؟) آخرش گفت: ببین من امکان نداره وقتی قولی به کسی میدم زیرش بزنم.......اینو بهت اطمینان میدم!
وای!.......کار دیگه داشت بالا می گرفت.....قضیه خیلی جدی شده بود......خوشبختانه رسیدیم سر دولت....:
- خیلی ممنون من پیاده می شم!(پولو درآوردم)
- خوشحال شدم از دیدنت ، من واقعا خوشم اومده ازت دختر!.....میتونم ازت بیخبر نباشم؟
- نه!
- چرا؟
- چون اولا من با کسی هستم....ثانیا این شکلی هم با کسی ارتباط برقرار نمی کنم( پولو گرفتم جلوش!)
- بذار توی کیفت زشته!.... کجا میخوای بری بعد این جا؟.....
- همین جا!....همینجا میخوام پیاده شم!
- زیر این بارون کجا میخوای بری بگو من میرسونمت!.....اصلا بیا بریم به همونی که باهاش قرار داری خودم میگم که من ازت خوشم اومده....بیا بریم من جراتشو دارم!
- بابا من با اون قرار ندارم. همین جا میخوام برم کتاب بخرم!
- میخوای بری دارینوش؟...خیلی خوب!....پس یه دقیقه صبر کن.....خواهش میکنم!..میشه صبر کنی؟
نتونستم برم....نتونستم درو باز کنم، برم بیرون و با یه بدوبیراهی درو محکم پشت سرم ببندم......ازش نمی ترسیدم....از موضع ضعف بود نه قدرت....ولی خوب به احتمال زیاد داشت دروغ می گفت....با این حال صبر کردم.....دستم رو دستگیره در بود....برگشتم بهش نگاه کردم وآروم گفتم: " بگو!"( نگفتم بگید...فعل جمع به کار نبردم....نمی دونستم باید چه جوری صداش کنم!...هم آشنا بود هم غریبه.....هم نفرت انگیز بود و هم ترحم برانگیز.... هم باید بهش بی احترامی میکردم و هم فکر میکردم که شاید نباید!......آیا باید برای نخواستنم براش دلیل میاوردم؟......آیا می فهمید و آیا اصلا ارزششو داشت؟....نمی دونستم!)......یه مدت ساکت موند و با یه حالت خاصی به صورتم نگاه کرد و بعد گفت: " من میخوام ببینمت!".....
- گفتم که من با کسی هستم!......و در ضمن من نمیخوام... میفهمی؟
- منم چیزی نگفتم...من برای اون آقا احترام قائلم......و نخواستم که باهات مراوده عاطفی داشته باشم....می خوام باهات مراوده عقلی داشته باشم.....مراوده فکری....میفهمی؟...(اسم یه نویسنده وکتابشو آورد که من نمیشناختم) : "چی چی یوفسکیا تاچی باناچی.." در کتاب " بنگولا منگولا چی چی چی چی" می گه که: " ممکنه تو با یه نفر 80 سال زیر یه سقف زندگی کنی ولی هنوز برات غریبه باشه، اما یه نفرو 5 دقیقه ببینیش و نزدیکترین کس خودت احساسش کنی"....من راجع به تو یه همچین حسی دارم!....یه حس عجیب آشنایی! ....تازه تو که منو نمیشناسی چه جوری میگی نمیخوام؟.......بعد از یه مدتی اگه دیدی ازم خوشت نیومد، همه چی تموم میشه.....ولی ممکنه این طور نشه...تازه تو که نمیخوای تموم عمرت با اون آدم باشی....میخوای؟
- (آروم گفتم) : آره میخوام!
- (داد زد) : به ولای علی داری دروغ میگی....
- خیلی خوب در این صورت اجازه بده من پیاده شم.....با اجازه.....
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم.....با بهت نگام کرد و وقتی درو بستم شیشه رو کشید پایین و گفت: " برام دعا کن!"..............و با اینکه هیچ اعتقادی به دعا نداشتم با تمام وجود گفتم :" حتما!" ....و رفت!

و وقتی به سمت دارینوش می رفتم واقعا براش آرزو کردم...و این در همون حالی بود که همچنان تناقضات بیچاره کننده عین مور و ملخ داشتن از سر وبدنم بالا می رفتند...

6 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام
خوبي؟
وقتي اين متنو خوندم يه حس عجيبي بهم دست داد
ني دونم چي ولي خيلي دوست داشتني.....بهش مي گفتي آخه....ي يه سري آدم دور و برمن كه زبون دارن اندازه رود نيل
كيو مي خواي فيلم كني ....ي
قاطي كردما
نمي دونم غيرتا كجا رفته
روزببببببببببببببهههه
صد دفعه گفتم ماشين من هست
سوار ماشين هر كس و ناكسي نشين كه تهشم بخواين واسش دعا كنين
خودم از همه بيشتر محتاجم به دعا
وايييييييييييييييييييييييييييييي

11:16  
Anonymous Anonymous said...

اول از همه : نوشتی سر دولت و کردی کبابم...نوستالوژی مرا درسته قورت خواهد داد!!!!آآآآآی مردمِ اون طرف من از غرب تهران با شما سخن می گویم
این بی ربطش بود...راجع به با ربطش هم :آره، یادم میاد سد بااااااااار یا شاید بیش تر که تو تنهاییِ خودم داشتم خیابون های این شهر شلوغ رو واسه خودم گز می کردم و کسی چیزی می گفت (حرفی و سخنی از همین دست) به خودم می گفتم کاش راست می گفتند چون هزااااار بار اون موقع نیاز به کسی داشتم که حرف بزنم ،حرف بزنه، حرف بزنم، حرف بزنه!! اما حیف

11:19  
Anonymous Anonymous said...

راستی...باید دعوت کنیم تا بیایییییییییییید؟؟؟یا همین جوری مثل دوتا بجه ی آدم میاید خون مون

11:25  
Blogger M said...

هوووووووووووووووم. :)

14:24  
Anonymous Anonymous said...

ولي ديدي آخرش چي شد؟ بازم همون اتفاق هميشگي. همون اتفاقي كه باعث مي شه با كسي وارد صحبت نشي، حتي جواب سلامش ام ندي.
چون هيچ كلمه يي اينجا بي معني نيست، هيچ احوالپرسي فقط محض احوالپرسي نيست
هميشه بايد احتمال هزارجور برنامه رو بدي كه طرف تو ذهنش برات چيده!

09:02  
Anonymous Anonymous said...

يهو دوس جونم اومد:)

10:25  

Post a Comment

<< Home

Google PageRank