2/24/2006

محمدامین 2

و آنچه که من خودم دیدم:
وارد مرکز توانبخشی مهرآوران می شویم. اینجا فقط به پسران بالای 14 سال اختصاص دارد.قبلا هم به اینجا آمده ایم اما تنها برای مشاهده. این بار قول گرفته ایم که اجازه دهند با بچه ها کمی هم سر و کله بزنیم و علاوه بر مشاهده خالی، کاری هم انجام دهیم. دفعه پیش اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد فضای کوچک مرکز بود که در واقع یک خانه دو طبقه کوچک است که آن را تبدیل به مدرسه کرده اند و دومین چیز هم سلام کردن های بی وقفه بچه ها به ماست که باعث می شود از همان ابتدا در آن محیط احساس صمیمیت کنیم.نگاهشان می کنم و یاد حرفهای خانم دکتر پزشک می افتم که سالهای سال در امریکا و ایران با کودکان عقب مانده کار کرده است. سر کلاس روانشناسی کودکان عقب مانده او طوری از این بچه ها حرف می زند که گویی هیچ عیب و ایرادی ندارند، درست مانند کودکان طبیعی هستند فقط با ویژگیهای خاصی که باعث می شوند برای زندگی در بین دیگران به کمک های مشخصی احتیاج داشته باشند. او همیشه می گوید این بچه ها از لحاظ ویژگیهای عاطفی هیچ تفاوتی با ما ندارند، دوست داشتن، دوست داشته شدن، محبت، احترام، خجالت،تحقیر، توهین و همه مسائل عاطفی انسانی را درک می کنند و تنها فرق آنها قوه درک پایین تر در مورد ذهنیات و مسائل انتزاعی است. بنابر این باید درست مانند یک کودک طبیعی با آنها رفتار و حتی در مورد آن ها فکرکرد، محترمانه و به دور از تحقیر و ترحم (آیا چنین چیزی ممکن است؟ ما که در مورد انسان های طبیعی هم نمی توانیم اینقدر سالم بیاندیشیم و عمل کنیم؟) او طوری در مورد مسئله ای مانند مدفوع خواری این کودکان به عنوان یک مشکل صحبت می کند که انگار نه انگار که این یک عمل فوق العاده چندش آور، غیر قابل تحمل و حتی بسیار تحقیر آمیز است. طرز صحبت کردن او و نوع نگاهش نسبت به این انسان ها برایم همیشه عجیب بوده است.
دفعه پیش یکی از بچه ها یکسره گریه می کرد یا نه! شاید فقط صدای گریه کردن در می آورد. این بارهم این بچه هنوز دارد گریه می کند و انگار می خواهد جلب توجه مربی را بکند....نمی دانم!منتظر می شویم تا خانمی که قرار است ما را راهنمایی کند بیاید. یکی از پسران بزرگ دارد رد می شود. برمی گردد به ما نگاه می کند و با روی خوش به ما سلام می کند. ما هم جواب سلام او را میدهیم.روی میز دو لیوان شیر سرد شده است.از او می پرسم این شیرها مال شماست؟ ناگهان سرش را پایین می آورد و دستش را به طرف صورتم می آورد ، صورتم را عقب می کشم...ترسیده ام! فکر کردم که می خواهد مرا بزند.اما او به آرامی صورتم را ناز می کند و می گوید نه شیرها مال شما است.... و می رود. کمی شکه شده ام.آیا این ناز کردن معنی دیگری داشت و من می بایست که جلویش را می گرفتم و اصلا چرا اگر معنی دیگری داشته باشد بد است و چرا من اینقدر از این پسرها می ترسم؟.....
بلاخره خانم مورد نظر می آید و پس از احوالپرسی این مژده را به ما می دهد که توانسته است برایمان کلاسی را خالی کند و چند تا از بچه ها را هم می آورد تا در آن کلاس با آنها ریاضی و فارسی کار کنیم.وارد کلاس می شویم و تا بچه ها بیایند نگاهی به کتابهای استثنایی که قرار است به آنها درس بدهیم می اندازیم. راستش کمی دلهره دارم.قرار است با چه موجوداتی روبرو شوم؟ آیا خطرناک هستند؟ آیا ممکن است به من آسیبی برسانند؟.......نکند نتوانم کنترلشان کنم؟......آخر این ها بچه نیستند پسرهای بزرگ و قدرتمندی هستند....ولی می دانم که دلم می خواهد یک بار تجربه کنم.... بلاخره آمدند: وحید، داوود، بهزاد و بلاخره محمدامین...
سلام..سلام.....سلام....خوبین بچه ها؟....محمد که عین بچه های خوب و درس خوان کتاب و دفتر و مدادش را در بغل گرفته اول از همه با روی گشاده، خندان و بلند قبل از اینکه ما چیزی بگوییم سلام می کند و می پرسد که شما از این به بعد معلم مایید و ما می گوییم که نه چون معلمتان نیامده امروز استثنائا ما با شما هستیم.خانم می گوید که داوود و وحید در یک سطح و بهزاد و محمد هم حدودا در یک سطح هستند.دوستم مسئول داوود و وحید می شود و من هم مسئولیت بهزاد و محمد را بر عهده می گیرم.بهزاد بلند قد ،لاغر،کمی اخم کرده و خجالتی است 21 ساله که کلاه کپی هم بر سر دارد و صورتش را پشت آن پنهان می کند.بعد از کمی حرف و صحبت یخش آب می شود و کمی می خندد. محمد امین قد کوتاه، کمی خپله، نسبتا گرد و بسیار بانمک است.23 ساله است،صورت خندانی دارد و چشمانش بسیار مهربان است.از همان ابتدا روی خوش نشان میدهد و به جای اینکه من بخواهم یخ او را آب کنم، او یخ من را آب می کند و من را می خنداند.باورم نمی شود که این دو یکیشان هم سن من و دیگری دو سال هم از من بزرگتر باشد.کتاب ریاضیشان را باز می کنم.از همان ابتدا با چند سوال متوجه می شوم که بهزاد و محمد بر خلاف گفته خانم اصلا هم سطح با یکدیگر نیستند.بهزاد هنوز جدول ضرب را در ردیف 2تایی هم به خوبی نمی داند در حالیکه محمد جدول ضرب را کامل بلد است و تا سر اعداد 5 رقمی تقریبا می تواند بخواند.از هم جدایشان می کنم و با هر کدامشان جداگانه کار می کنم. برای بهزاد ردیف 2 جدول ضرب را می نویسم و با هم شروع به خواندن می کنیم.متوجه شده ام ضرب ها را وقتی با آهنگ می خوانم بهتر یاد می گیرد و حفظ می کند.بعد از چند بار خواندن از او می خواهم که به تنهایی آنها را بخواند. به سراغ محمد می روم باید به او یاد بدهم که اعداد 5 رقمی را بخواند.در کتاب آنها را در جداول یکان دهگانی نوشته اند.وقتی اعداد در جدول دور از همدیگر هستند نمی تواند آنها را با هم بخواند.بعد از بارها و بارها تمرین کردن یاد می گیرد که اعداد را کنار هم تصور کند و با هم بخواندشان. پشتکار و علاقه عجیبی دارد(چرا اصلا کسی باید به درس علاقه مند باشد؟ آن هم یک فرد عقب مانده؟آیا راست می گوید؟) ناراحت است از اینکه معلمشان مدتیست به سفر رفته و درس از سرش پریده.اما به شدت تلاش می کند و نکته جذاب اینجاست که تلاش هایش هم کاملا به نتیجه می رسند،شخصیت عجیبی دارد! بر می گردم و از بهزاد یکبار ضرب ردیف 2 را سوال می کنم.هنوز خوب یاد نگرفته.تصمیم می گیرم که کتبی از او امتحان بگیرم و این کار را می کنم. از 10 تا فقط به 2 تای آنها پاسخ درست می دهد.نگاهش میکنم،بسیار خجالت زده است و سرش را پایین انداخته.نگاهی به برگه اش می اندازم وکنار 2 پاسخ درستش دو تا گل می کشم،به او می گویم که خوب است و او توانسته 2 تا گل بگیرد.از او می خواهم که دوباره بخواند تا دوباره ازو امتحان بگیرم.به سراغ محمد می روم چند تا رقم برایش در جدول نوشته بودم تا بنویسد،در خواندن اعداد حالا دیگر مشکلی ندارد اما در نوشتن آنها به حروف به شدت ضعف دارد، جا می اندازد و هر آنچه که می گوید را نمی تواند بنویسد.جالب اینجاست که در همین حین به فکر بهزاد هم هست و مرتب به او می گوید که ناراحت نباشد و به او کمک خواهد کرد.بهزاد این دفعه گلهای بیشتری گرفته است.اما باز اعداد را باهم قاطی می کند.نمی دانم چرا هر وقت کلمه "قاطی" را می گویم می خندد.وحید که شاگرد دوستم شده، مرتب از جایش بلند می شود و به طرف ما می آید.بهزاد ازو خیلی بدش می آید و به شدت از حضور او عصبانی می شود. سرش را با خشم فوق العاده زیادی پایین می گیرد و حرص می خورد(از حرص خوردنش هم خنده ام گرفته و هم کمی ترسیده ام اما او فقط به وحید اخم می کند و هر وقت صدایش می زنم دوباره با خجالت سرش را پایین می اندازد و زیر لب می خندد).اما محمد با هیچ کدامشان مشکلی ندارد و مرتب از آنها می خواهد که آرام باشند و با هم مهربانی کنند.دلم می خواهد دفتر بهزاد را گلباران کنم اما او قرص خورده است و کمی سرش گیج می رود و نمی تواند زیاد پای درس بنشیند.محمد اما خسته نشده است .اصلا انگار این بچه خستگی ناپذیر است. یعنی چه؟ یک ساعت و نیم است که دارم 5 تا رقم را با او کار می کنم و او هنوز اصرار دارد که به درس ادامه دهیم.بلاخره یک نمره بیست پای دفترش می گیرد و من خودم کتاب و دفترش را می بندم.شروع به صحبت با آن دو می کنم.از آنها می خواهم که از خانواده شان برایم بگویند.پرونده هایشان را خوانده ام می دانم که بهزاد مادر ندارد و محمد هم پدر ندارد اما محمد هنگام صحبت کردن از پدرش هم حرف می زند و می گوید که با او روابط خوبی دارد.بهزاد اما می گوید که مادرش 3-2 سال پیش فوت کرده است، زیاد صحبت نمی کند.هنوز هم خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد و می خندد.زیاد سوال پیچش نمی کنم.محمد اما خودش شروع به حرف زدن می کند.به من می گوید:"معلم خانم" و من از این عبارت خنده ام میگیرد. از خودش به تفصیل می گوید که نجاری بلد است و می تواند کار کند و ازخانواده اش و از دایی هایش که سوپر مارکتی دارند و ممکن است او کنارشان بعدا کار کند و تمام اینها را با چنان شوق و ذوقی می گوید و آن قدر به نظرش مهم و ارزشمند می رسند که من هم کلی خوشحال شده ام.واقعا چقدر جالب است که همه چیز و هر کاری که انجام می دهیم برای زندگی است و برای جاری شدن جریان طبیعی زندگی است و چقدر این "زندگی کردن" کار مهمی است.محمد می خواهد کار کند و زندگی کند وچقدر من هم مثل او می خواهم کار کنم و زندگی کنم و چقدر بقیه حرفها همه اش زر مفت است. واقعا دلم می خواهد او را در آغوش بگیرم و ببوسم.دیگر از او نمی ترسم، دیگر وحشت ندارم او بسیار شبیه من است .تمام موجودیت او و آنچه که برایش زندگی می کند برایم تحسین برانگیز است و در یک لحظه با تمام وجود احساس می کنم که برای محمد و هستی او و هستی تمام انسان هایی که مانند او هستند نه صرفا محبت که به شدت "احترام" قائلم. و فکر می کنم که چقدر "انسان بودن" و "به هر شکل انسان بودن" ،مهم وبا ارزش است و جوامع در مقابل انسان هایی که به هر شکل و قیافه ای وارد آن می شوند چقدر مسئول هستند.
باید از آنها خداحافظی کنم.از هردویشان تشکر می کنم و به آنها می گویم که از بودن در کنارشان بسیار لذت بردم و از آنها می خواهم که برای یادگاری برایم چیزی بنویسند.بهزاد در حالی که هنوز سرش گیج می رود بر روی یکی از صفحاتی که گلهای بیشتری دارد می نویسد:

من به مسفا من به مسافرت رق آمد.
بهزاد اکبری من به من از مسسافرت آمدم.

و محمد بر روی کاغذی که من به او داده ام نوشته است:

محمد امیر صنلو

معلم خانم امرروز به ما درس خوب یاد دادن
زحمت گشدن معلم خانم مهربان و خوشقاق
هشتن معلم خانم همیشه شما خوب درس
یاد دادن همیشه معلم ما باشید...

بهار - اردیبهشت 84

14 Comments:

Anonymous Anonymous said...

woooooooooooooo!
namdonestam beloger shodi.
mobarake.

00:38  
Anonymous Anonymous said...

سلام معلم خانوم/ زندگی شاید یه سیستم بسته هست و ما اجزای داخل سیستم شتابی به سیستم نمی تونیم بدیم اما به هم چرا!!! می تونیم به هم نگرش بدیم و باعث بشیم تا سیستم رو بیشتر بشناسیم...امید که درس های خوب خوب بدی و درس های خوب خوب بگیری

08:41  
Anonymous Anonymous said...

قربون معلم خانوم خوشقاق:)

09:13  
Anonymous Anonymous said...

بذار اول ابراز حسودی کنم از این که تو می تونی این همه بنویسی! بعدم ابراز خوش حالی البته

11:01  
Anonymous Anonymous said...

و این که همون بهار بهتره از بهارنامه

11:03  
Anonymous Anonymous said...

به آرش:
نمی دونم چرا انگار می دونستم که تو میای و می گی که بهار بهتر بود

12:09  
Anonymous Anonymous said...

خیلی ناز بود خواهر گلم

13:27  
Anonymous Anonymous said...

بهارنامه بسیار خوب است و درصدر اسلام هم تاکید شده و در مکتب پراگماتیزم بین النهرین بین الاذهان هم توصیه شده
در مزدکم‌نامه هم گفته شده . تکبیر!
مرگ بر وب لاگ دروورد بر لوبیا مرگ بر خارجی دروورد بر وب‌نامه
مرگ بر انگلیس زنده باد ایران‌نامه
بهار نامه اصیل است مثل شعر شاملو که یک شعر اوریجینال است.

22:09  
Anonymous Anonymous said...

سلام
كاش فرق بوث با بوثم ازش مي پرسيدي!!!

23:37  
Anonymous Anonymous said...

ببخشيد
اشتباه شد
ثلام
كاش فرق بوث با بوثم ازش مي پرثيدي
راثتي
فلاپيم يادم رفت بت بدم
بوث

00:11  
Anonymous Anonymous said...

بابکی....اگر این جا رو می خونی باید بگم خیلی ممنون از این که وقت صرف کردی ولی من تقریبا قبلا با اکثر چیزاش موافق بودم و دوست نداشتم این جوری رنگی بشه.....اصلا راستش از رنگ های گرم و تند اصلا خوشم نمیاد...دوست دارم ساده و مات باشن رنگها....پست ها یه جاهایی پاک شده منم هیچ بک آپی ازشون ندارم متاسفانه...اگه بتونی یه وقتی بذاری باهم درستش کنیم خیای ممنون می شم.

10:26  
Anonymous Anonymous said...

نميدونم چی بگم ولی احساسم اينه که اين بچه ها با پليديهای ما آدمهای به اصطلاح عاقل عقب نيفتاده(!) خيلی بيگانه هستن ، به خاطر همينه که فکر می کنيم ارتباط برقرار کردن با اونا چه قدر سخته.... دنيای اونا به مراتب زيباتر از دنيای ماست...

15:01  
Anonymous Anonymous said...

خوب ظاهرا من به خاطر طراحی تمپلیت بهارنامه برنده‌ی تمشک طلایی شدم. بی‌زحمت کان لم یکن تلقی بشود. برگردونده کردم سرجاش (هم تمپلیت هم اون پاراگراف مفقود الاثر رو). فقط همون چندتا تغییر جزیی که قبلا صحبت کرده بودیم اعمال گردیده شده.

00:44  
Anonymous Anonymous said...

یادم با دکتر احدی ما هم یکبار رفتیم منتها مدرسه دخترانه. وفقط برای مشاهده. اونجا تو دلم به مهربانی وصبر وحوصله معلمها ونگاه های شاد ومهربون بچه ها ودنیای سادشون غبطه خوردم.

19:48  

Post a Comment

<< Home

Google PageRank