5/15/2006

دو نقش!



- آقا تجریش؟

آمد توی ماشین صاف نشست کنار من. یک خانم بود، یک شهروند بود، یک مسافر تاکسی و داشت این نقش های اجتماعی اش را بازی میکرد وغریبه بود. مثل من!.یه خانم دیگر آمد. او پیاده شد و به خانم گفت من زودتر پیاده می شم. بعد هم که راننده گفت خانم کرایه 600 تومنه غر غر کرد و به ما گفت: "هر روز دارن این کرایه ها رو می برن بالاتر!"......ما هم به نشانه تایید سرمان را تکان دادیم و نچ نچ کردیم. هر سه مان داشتیم نقش هامان را ایفا می کردیم. نقش مسافرهای تاکسی!....و راننده هم شروع کرد به توجیه کردن و روی صحبتش به او بود.....انگار ازش می ترسید....از نقشی که ایفا می کرد: نقش آن مسافرهای تاکسی معترض و تحریک کننده مسافران دیگر که شر راه می اندازند و طبیعی بود که راننده از او بترسد. ما هم نقش مسافران دیگر که طرفداری می کنند را بازی می کردیم.

یه آقایی آمد جلو نشست و راننده حرکت کرد. کمی که گذشت مبایل خانم زنگ زد:
الو....سلام عزیزم....قربونت برم....حالت خوبه مامان؟.....داداشی خوبه؟.....هواشو داری مامان؟ ( مثل مسافران نمونه تاکسی همه مان داشتیم به مکالمه اش گوش می دادیم اما رویمان به سمت دیگری بود.....):
مدرسه خوب بود عزیزم؟....آره؟.......خوب چند شدی؟.....آفرین!....الهی قربونت برم!.....(بعد صدایش را کودکانه کرد).....مامان داره میاد خونه حتما واست جایزه میخره ...باشه؟....چی دوست داری قربونت برم؟( این ها را باصدایی فوق العاده خنده دار و مسخره می گفت، طوری که ما خنده مان گرفته بود!) آخه مامان دوچرخه که گرونه.....آخر سال اگه معدلت بیست شد به بابایی میگم برات بخره...باشه؟......ای بابا نمی تونم! من الان چه جوری دوچرخه بخرم بیارم خونه؟..... دارم میام خونه یه بستنی خوشمزه برات میخرم.....باشه؟....اه دیگه لوس نشو دیگه مامان....ای بابا.....حالا از داداشی بپرس ببین اونم میخواد یا نه؟...من که به هر حال بستنی رو می خرم......کاری نداری؟....خداحافظ

ته لبخندی روی صورت همه ما جا گرفته بود. او هم انگار خلقش کمی تنگ شده بود.....دیگر غریبه نبود. دیگر شهروند نبود. مسافر معترض تاکسی نبود. از این نقش ها آمده بود بیرون. چون ما همه نقش مامان بودنش را دیده بودیم. نقش یک مامان ضعیف بیچاره در مقابل کودکش که از پس او بر نمی آید و اعصابش خورد می شود. خصوصی ترین و عاطفی ترین نقش او را که در نتیجه ضعیف ترین بخش وجود او بود دیده بودیم برای همین طور دیگری به او نگاه می کردیم. من با او احساس نزدیکی می کردم و احساس می کردم که دیگر غریبه نیست و انگار حتی می شود او را " تو" خطاب کرد. اما برای راننده تاکسی اتفاق دیگری افتاد: موقع حساب کردن کرایه انگار دیگر غر غر های او را جدی نمی گرفت و فقط به او لبخند می زد.

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام
راستش من تو اين كتابه چيزي در مورد اين مطلبي كه گفتي نخوندم!!!!!!قاعدتا نظر هم نمي دم

12:01  
Anonymous Anonymous said...

چرا همیشه دیدن تیکه ی کوچولو و عاطفی و ضعیف دیگران قلقلکمون می ده
و خیلی وقتا علاقمندمون می کنه
و همیشه از نشون دادن همین بخش خودمون به دیگران طفره می ریم؟

18:31  
Anonymous Anonymous said...

salam nami junam! ajibe! az koja umaD? az daneshgah? kheili taktazi mikonia????? man ke joratesho nadaram! begzarim! be nazaram in yejur ghateie adabie ta tosife....! dar har hal bahar ke dus nadare ke donia ro jure Dgei bebine ke! unam mese baghie! manam mese khol Dvuneha vassadam daram nazar midam!
donia hichvaght uni nist ke ma fek mikonim! unie ke hast! ba hameie khuBa va badiash! vali gahi projecto nemishe ru safheie khodemun neshun bedim, ine ke reflectesh mikonim ru Dgaran! be omide inke taktakeshun hagheshuno begiran!

17:47  

Post a Comment

<< Home

Google PageRank