4/20/2006

دختری به نام "میم"........(1)




صفحه وبلاگ "دال"بالا می آید و من شروع می کنم آخرین آپدیت را خواندن......
می دانم که این وبلاگ مال دوست پسر میم است که به گفته خودش یه خورده از دوست پسر هم اون ور تر رفته...یه نویسنده که هیچ تحصیلات رسمی نداره و 2-3 سالی هم از میم کوچکتره....
میم رو دوست دارم...آره مطمئنم که دوست دارم.....می دونم که این دختر رو با تمام زندگی خرکیش، با تمام دیوونگیاش، با گذشته ش، با تمام خوبی ها و بدی هاش واقعا از ته قلب و دلم دوست دارم.....
زندگی نامنظمی داره...آره...همیشه این جوری بود...هیچ کی نمی فهمه که آخرش میم می خواد چی کار کنه؟.....
مثلا می خواد ازدواج کنه؟...نمی خواد ازدواج کنه؟...اگه میخواد ازدواج کنه با کی؟.........
همیشه تصویرم از میم یک موجودیت شلوغ بی نظم شاید بی هدف و نامعلوم بود که توی یک جهان بی قانون(و شاید کم قانون !) معلقه و معلوم نیست کجا می ره....همون جهانی که برای دیگران این همه قوانین سفت و سخت داشت، برای میم انگار پارتی بازی می کرد، شل می شد و می گفت:"حالا چون شمایید اشکالی نداره.....!.....
فضایی که میم توش نفس می کشید انگار سبک تر بود همیشه ....خیابونی که میم توش راه می رفت انگار مهربون تر بود و آدماش قابل اعتماد تر..... اتفاق ها انگار کمرنگ تر و بی اهمیت تر بودند.....مسائلی که آدما "فاجعه" خطابش می کردند توی جهانی که میم توش زندگی می کرد فقط اتفاقات "ناراحت کننده" تلقی می شدند.....همین!....و نه بیشتر! .....ولی همیشه این اتفاقات ناراحت کننده برای میم بیشتر از دیگران می افتاد......انگارزندگیش هیچ وقت آروم نبود..... خودش ، خونوادش....همیشه انگار همه اتفاقات بد برای خانواده میم اتفاق می افتاد.....و زندگیشون عین یک موج سینوسی مدام بالا و پایین می شد.....و می دونم که میم همیشه اونا رو از ته قلبش و عاشقانه دوست داشت و تنها جایی که بدجوری تلاش می کرد که در چهارچوب "خوب بودن های تعریف شده اجتماعی" قرار بگیره، جایی بود که دلش برای اونها می سوخت و دلش می خواست که اونها رو خوشحال و راضی کنه......
و بر عکس بقیه آدم های اطرافم، هیچ وقت نتونستم به نوع زندگی که میم داشت ارزش مثبت یا منفی بدم......فقط و فقط با تمام وجودم پذیرفتمش و دوستش داشتم....یک دوست داشتن خیلی عمیق!...
فکر می کنم میم همیشه یه خورده از من می ترسید.....با اینکه خیلی ازش کوچکتر بودم....یعنی فکر می کنم که همیشه نگران قضاوت من بوده، اینو تو حرف زدناش، تو توجیه کردناش، توی تلاش بی وقفش برای منطقی نشون دادن تصمیماتش، همیشه احساس می کردم....و فکر می کنم دلیلش این بود که این احساس رو نسبت به مادر من داشت و من هم انگار همیشه نقش نماینده مادرم رو بازی می کردم....مادرم رو دوست داشت و شاید یه جورایی خیلی قبولش داشت و دلش می خواست که ازش برای زندگی و کارهاش تایید بگیره و متاسفانه انگار خودش هم همیشه می دونست که هیچ وقت نمی تونه این کارو بکنه( با اینکه شاید از نظر عاطفی خیلی به هم نزدیک بودند)....چون دنیای مادر من از دنیای میم فرسنگ ها فاصله داشت.....همون دنیای پر قانونی که میم هیچ وقت نتونست به قوانینش عمل کنه...و هر وقت تلاش کرد شکست خورد....قوانین محکم و غیر منعطف "خوشبخت شدن":
"معقول بودن"...."منطقی بودن در تمامی لحظات"......"درس خواندن و در رشته خود عالی بودن"......"پر کاربودن"....."خرگوش دانا بودن"....."ازدواج با یک آدمی که دقیقا همین مشخصات را داشته باشد"....."یک زندگی منظم و هدف دار و از پیش تعیین شده"......

میم این جوری ها نبود و در نتیجه خوشبخت هم نشد.....واقعا نشد...ولی انگار خودش تنها کسی بود که از خوشبخت نشدنش به اندازه دیگران ناراحت نبود......انگار خودش تنها کسی بود که در میان ضجه زدن های پنهان دیگران و در میان نگاه های ترحم آمیزو غصه خوردن های اطرافیان مهربان و دلسوز وقتیکه از شوهرش
- الف- جدا می شد، راضی بود و احساس بدبخت شدن نمی کرد.....انگار تنها کسی بود که مفهوم " طلاق" برایش به اندازه دیگران " فاجعه" نبود......و احساس "پایان" بهش نمی داد......و انگار این میم بود که باید اطرافیان رو به خاطر خوشبخت نشدنش دلداری می داد......:"ببخشید که من بدبخت شدم!"....."شما رو به خدا ببخشید....به خدا اشکالی نداره.....تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید.....من معذرت می خوام!" ......"زندگی که هنوز تموم نشده"...."تو رو خدا گریه نکنید"...."اصلا می خواین طلاق نمی گیرم....اگه خیلی ناراحت می شین طلاق نمی گیرم....فقط شما رو به خدا غصه نخورید....."....
انگار اینا جملاتی بودند که در واقع از دهن و شاید از روح میم خارج می شدند...چرا؟....واقعا چرا؟....اگه میم احساس بدبختی نمی کرد،آیا واقعا بدبخت بود؟....
ادامه دارد...

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

salam! ajibe! albate na in adam, bal inke chejuri toro marjae sujheie khodesh karde! be har hal nahoshiaro karish nemishe kard! nemidunam chizi raje be theorye binazmi miduni ya na!? in bande khoda unja karesh hal mishe! yani javabeto unja migiri! khob base! man nemikham messe u deraznevi30 konam! bye now!

oh! yadam rafte bud, rube junam salam! omidvaram halet khub bashe! inam khub mishe, narahat nabash!

17:14  
Blogger M said...

خوب می‌نویسی‌ها کلَک! :D

01:45  
Anonymous Anonymous said...

به جناب khodam:
این تئوریه مال کیه؟..کجا میتونم پیداش کنم؟........در ضمن مگه خودت خواهر مادر نداری؟.......با روزبه چرا حال و احوال میکنی؟........این رگ غیرت من بدجوری زده بالاها...بهت گفته باشم!

23:28  
Anonymous Anonymous said...

آره می دونم که همیشه فکر می کرد زندگی با گام بعد از این ادامه پیدا می کنه خوش بختی و بدبختی معنایی نداشت باید ادامه داد..یادم باشه آدم با اشتباهاتش زنده هست،هنوز جا دارم واسه زندگی...راجع به تئوری بی نظمی هم از خودم بپرس نا سلامتی من فیزیک خوندم ها!!!!

09:55  

Post a Comment

<< Home

Google PageRank