4/12/2006

موجود غریبی که به هیئت "ما" زاده شده است...



یه روزی بود و روزگاری بود که آن قدر بایدها و نبایدهای بدیهی اذیت کرد و جولان داد و روی اعصاب انسان
بینوا راه رفت که زدم تیشه به ریشه همه چی....:
" هیچ باید و نبایدی(چه تازه و چه قدیمی!) بدون عبور از دریچه تفکر این جانبه حق ورود به حوزه رفتار را ندارد و نباید داشته باشد...."
و گویا همین نباید کذایی آخر بود که پدر بهار کوچک را درآورد...همین نبایدی که خودش در همان روز و روزگار با عبور از دریچه یک فکر نوجوان اجازه ورود به حوزه رفتار را پیدا کرد و شد پادشاه تمامی افکار....

و "من" شدم جنگجوی زمان و مکان خود....

با همه کس جنگیدم...........با همه چیز.......مسائلی حتی با وضوح بسیار بالا در نظرم همانند موقعیت هایی کاملا مبهم چهره نمایاندند و من با رویکردی کاملا پرسش گر و منتقد تمامی آن چه را تا به آن روز پذیرفته بودم به زیر سوال بردم...............مسائلی آن چنان در نظرگاه عام واضح، که سخن گفتن از آن ها گویی به کفر می مانست........

- انسان خوب باید دانا باشد:
- چرا انسان خوب باید دانا باشد ؟.....آیا ندانستن از دانستن بهتر نیست؟...آیا آن هایی که نمی دانند از آنانی که در جستجوی دانستنند راحت تر زندگی نمی کنند؟
- انسان ها باید یکدیگر را دوست بدارند:
- چرا انسان ها باید یکدیگر را دوست بدارند؟.....شاید اگر از هم متنفر باشیم راحت تر زندگی کنیم و آسوده تر باشیم.....
- انسان خوب انسانی است که برای جامعه اش مفید باشد:
- شاید این صرفا یک ارزش اخلاقی ساخته شده دروغین از سوی اجتماع است برای کنترل افراد به سود خود.........آیا بهتر نیست من تنها و تنها به خود بیاندیشم و منافع دیگران را به زیر پا گذارم؟
- انسان خوب به دیگران احترام می گذارد و برای دیگران ارزش قائل است:
- شاید این ها همه دروغ است.....هیچ احترام و ارزشی برای دیگری در وجود ما موجود نیست و نکند این صحبت ها همه اش تعارفاتی مضر و بر ضد فردیت انسانی من باشد...
- انسان خوب انسانی است که در هر کاری کوشا باشد:
- چرا انسان خوب باید کوشا باشد؟.....آیا کوشش گری بر ضد طبیعت تنبل و آسایش خواه انسان نیست؟........آیا بهتر نیست که در این جهان تنها خورد و خوابید؟....


و مسائلی بسیار بسیار بسیار از این دست...

و حال آن که بر سر بهار کوچک در طول آن سالیان دراز چه آمد و چه زجر ها که کشید باشد برای بعد....

و اما انسان ها....
طبیعتا نمی شد از این قبیل بحث های کفرگونه را که در کله من بینوا هر روز و هر ساعت به این طرف و آن طرف می رفت، به در و دیوار می خورد و به خود می پیچید با انسان هایی مطرح کرد که هرگز پای خود را از دایره قرمز بدیهیات آن طرف تر ننهاده بودند، اجازه چنین کاری را به ذهن خود نمی دادند و هرگز هم طعم تلخ این معلق بودن همیشگی را نچشیده بودند، پس آدمیان محدودی که حتی شده توانایی بر زبان راندن یک جمله کفر را پیدا می کردند شدند هم معنای "دوستی" و" همراهی"!

و چه کفرگویی های بزرگی که در آن جمع های کوچک دو نفره نمی شد و چه برج های بلند اخلاقیات و عرفیات سنگین که در آن ذهن های کوچک، با نوایی سهمگین و پر آشوب فرو نمی ریخت و همهمه ترسناکش لرزه بر این اندام های ناتوان و بی پناه نمی افکند. وحشت از این همه تعلیق در این هستی نا امن نادرست باعث می شد که این موجودات کوچک بیش از همیشه به آغوش یکدیگر فرو روند و حضور یکدیگر را به عنوان تنها نقطه اطمینان بخش موجود ادراک نمایند. و دایره دوستی ها و ارتباطات هرروز و هر روز محدود تر شد تا به آن جا رسید که روزی دیدند که جز من فردی و یگانه خود دیگر قادر نیستند کسی را دراین حوزه بخیل و تنگ جای دهند و آن روز آغاز تمامی پریشانی های مضاعف شد.......

اگر تا آن روز دشمن هر کس به غیر از "ما" بودم، شدم دشمن هرکس به جز "من"........و اخلاقیات فرو ریخته در دامن آن دوستی ها آن روز گریبان خودشان را گرفت و همراهی ها نیز به آخر رسید...

و حال این منم تک و تنها در گستره بی پناه هستی.............باشد!..........من قوی می شوم!...........با شما می جنگم............حضور یگانه خود را به اثبات می رسانم تا باور کنید که می توانم ....باید این عادت ها را به کناری بگذارم..............باید بتوانم از شما تایید نخواهم............باید بتوانم از ناراحتی شما ناراحت نشوم.......باید به آن جا برسم که هیچ کس جز خودم بر عواطف و سرنوشتم تسلط نیابد و من یگانه راهبر حیات خویش در این جهان شوم!...این ها را گفتم و گفتم و گفتم و رفتم و رفتم و رفتم................مدت ها!
خودم را دیدم.........مردم را دیدم........جهان را دیدم.........بالا.......پایین........راستی ها و ناراستی ها.......پستی ها و پلیدی ها ...........انواع گوناگون نگرش ها و بینش ها...........و اندیشیدم........به من،به دیگری.........به انسان .........و تلاش کردم و تلاش کردم و تلاش کردم......

و نتوانستم...

آری! من نتوانستم........من هرگز نتوانستم تو را از خودم حذف کنم.........نتوانستم تایید تو را هر روز و هر ساعت و هر لحظه نخواهم.......نتوانستم از غم توغمگین نشوم........از شادی تو شادمان نگردم........نتوانستم در لحظاتی که از ته دل می گریی جلوی اشک های خود را بگیرم...........نتوانستم بدبخت نوازش های گرمت نشوم..........نتوانستم وقتی که سرود میخوانی با تو نخوانم و سرانجام آن چنان غم تو مرا فروکاست که دیگر نتوانستم با تو بجنگم.....

و وقتی دیگر با تو نجنگیدم ،آن وقت بود که تازه تو را دیدم، تو را و غصه هایت را و نگرانی هایت را و حقیقت وجود تو را آن چنان که هستی با تمام ضعف هایی که تو را ذره ذره آب می کنند و با تمامی مشکلاتی که بر سر راه هستی ات نهاده اند و درون آشفته ات را آن چنان که بود ای انسان براستی دیدم و نتوانستم دست هایت را به گرمی نفشارم...
هنوز هم اما خوب می دانم که با تو دشمنی دارم........هنوز هم خوب می دانم که در بسیاری از اوقات به خوب بودنت، به محبوب بودنت، به زیباییت و به خیلی از ویژگی های دیگر تو حسادت می ورزم و گاه بدی تو را می خواهم اما دیگر نمی خواهم با تو بجنگم، تو جزئی از وجود خود منی.......من بی تو قادر به ادامه حیات نخواهم بود و در این هستی بی معنا انگیزه ای برای موجودیت خویش نخواهم یافت. مید انم که تو نیز چنینی و برای همان نیم تنفس بیمارت در این جهان نیز به من محتاجی.....می دانم که مرا و تورا بی آنکه بخواهیم پدید آورده اند و من و تو در این درد آشفته با یکدیگر شریک و همدلیم.... می دانم که گاهی تمام بدبختیهایمان هم تنها به خاطرهم پیمانی با یکدیگر است..........اما امروز میان انتخاب همیشگی بد و بدتر، من حضور تو را در برابر بی حضوری تو برگزیده ام و می خواهم که مسئولیت انتخابم را نیز پذیرا باشم...

حالم براستی بهتر است......می دانم که امروز راحت تر در میان انسان ها و جهان زندگی می کنم........از راهی که رفته ام پشیمان نیستم......امروز چیز های زیادی فهمیده ام...اما هنوز هم سختم است........سختم است که با شما سخن بگویم........هنوز نمی توانم با شمایی که درکم نمی کنید و شک هایم را نمی فهمید حرف مشترک زیادی داشته باشم.........اما کمکم کنید....با تمام فرق هایی که با یکدیگر داریم می خواهم شما را بفهمم. شمایی که شاید هرگز شک نکرده اید و باید ها و نباید هایتان هنوز قویا به قوت خود باقیست..........من کمکتان می کنم تا آن دسته از باید ها و نبایدهای مضر خود را بیابید و با آنها بجنگید.....در عوض شما هم به من کمک کنید تا بخشی از باید ها و نباید های کودکیم را بازیابم......آن هایی که کمتر مهمند و مرا آزار نمی دهند و دیگران را آزار نمی دهند....امروز به درستی دریافته ام که "من" محدود به زمانم و محدود به مکانم و من محدود به انرژیم.........من نمی توانم درباره همه چیزهای جهان و حتی هستی شخصی خود در این عمر کوتاه به تنهایی بیاندیشم و به تنهایی راه بیابم........مگر مواردی معدود و بسیار مهم و پرارزش....این را باور کرده ام و پذیرفته ام و آرزویم این است که روزی با دستی پرباردوباره به آغوش درک اجتماع خویش بازگردم و شما را باز بیابم و با شما زندگی کنم....

10 Comments:

Anonymous Anonymous said...

...بهار

19:16  
Anonymous Anonymous said...

درد مشترک!عجب!

01:07  
Anonymous Anonymous said...

مي دوني مشکل تو اينه که فکر مي کني خيلي با بقيه آدمها فرق داری
در حاليکه خيلي از همون آدمهايي که دور و برت مي بيني و بهشون مي گي ترسوهايي که پاشون رو از خط قرمز بيرون نذاشتن دقيقا به همين مسايل فکر کردن پس اگه يه خورده بياين همين پايينا که بقيه هستن مينوني خيلي چيزا ازشون ياد بگيری

12:59  
Anonymous Anonymous said...

به آنونیموس:
شایدم!......شایدم واقعا حق با تو باشه......به اینی که می گی هم خیلی فکر کردم.....شاید تفاوت فقط تو کلمات و جملاته نه تو عمق موضوعات.....البته نه من به اونایی که شک نمی کنند لقب ترسو دادم و نه خودم خیلی ادعای پر دل و جراتیم میشه (اتفاقا کاملا بالعکس!) ....و شماهم اگر ادعای ترسو نبودن می کنی، لطفا از این به بعد اومدی این جا خودتو معرفی کن!

13:25  
Anonymous Anonymous said...

ما چون ز دري پاي كشيديم،كشيديم
وز گوشه بامي كه پريديم،پريديم

13:43  
Anonymous Anonymous said...

مي حرفيم پرتو

13:35  
Anonymous Anonymous said...

mesle hamishe hes mikonam khoob mifahmamet. ashnaii! va mesle hamishe ta'ajob mikonam az inhame tafavot va inhame ashnaii!
harf ziad daram bahat ke ye didane mofassal mitalabe.

17:42  
Anonymous Anonymous said...

به نامی:
یادت نره باز مثل همیشه حرفاتو....

08:22  
Anonymous Anonymous said...

i dont know if u r one of those bloggers that only like to be admired or not, but i want to critisize u and say that it was better to write less in order to getting your point easier.

tnx 4 ur patiency, armin

17:51  
Anonymous Anonymous said...

سلام
ما بيخيال شديم تو چرا آمارو آوردي پايين!!!!

14:40  

Post a Comment

<< Home

Google PageRank