2/14/2006

سلام ...

وقتی شروع به فکر کردن در این باره کردم که باید اینجا دقیقا چه چیزی بنویسم، متوجه موضوع بسیار جالبی شدم.به محض اینکه به این موضوع فکر می کردم احساس عجیبی به من دست میداد. احساسی همراه با وحشت و ابهام!.... من نمیدانستم که چه چیز باید بنویسم.چون نمیدانستم دقیقا با "چه کسی" روبرو هستم. چه کسی نوشته مرا این جا خواهد خواند؟ بابک؟ نامیه؟ آرش؟ هدی؟ نگار؟ بهادر؟نسرین؟ علیرضا؟پسر عمه ام سیاوش در کانادا؟بهمن در آلمان؟ مادر و پدرم؟ خواهرم؟بچه های موسسه؟ بچه های خورشید؟بچه های دانشگاه؟همکلاسیهای دبیرستانم؟ همکلاسیهایم در فرزانگان قائمشهر؟روزبه؟افراد فامیل؟ دوستان؟ آدم هایی که نمیشناسم؟ و.... و من؟.......من که هستم؟.......کدامیک ازین شخصیت های چندگانه؟......باید کدام بهار را برای صحبت کردن انتخاب کنم؟.....:

بهار ساکت و خجالتی توی فامیل و دوستان خانوادگی را؟.....بهار شلوغ و شیطان جمع دوستان را؟.....بهار با اعتماد به نفس و مغرور بین بچه های فرزانگان را؟......یا بهار کم اعتماد به نفس و خنده روی بین بچه های دانشگاه؟.... باید بهار فیلسوف مقابل نسرین را انتخاب کنم که مدام حرفهای گنده گنده از خودش در می کند یا بهار خنگ کنار سیاوش را که درباره همه چیز می پرسد "چرا"؟......باید بهار خندان و وحشت زده کنار نامیه باشم؟ یا بهار جدی و دقیق کنار استادهایم؟....

این جا بود که احساس کردم نه!....انگار کامنت بابک در پست قبلی زیاد هم عجیب و غریب نبوده!....انگار من نه دو بهار که چندین بهار از خودم ارائه کرده ام!.....پست قبلی نوشته ای بود که من پارسال در پاسخ به سوال یکی از استادهایم که پرسیده بود: " بنویسید به نظر شما سازه ها چگونه تشکیل می شوند؟" نوشته بودم. و ناخودآگاه به صورت نیمه داستانی و نیمچه زندگینامه فکری کلی من از آب درآمده بود و در مجله تخصصی انجمن علمی دانشگاه و در مجله داخلی موسسه مادران امروزهم چاپ شده بود. یقینا بهار جدی و به شدت علاقه مند به درس محیط دانشگاه با آن ذهنیات گیج و درهم ریخته فلسفی، آن بهارشیطان و خل و چل و خندان کنار بابک افشار نبود. چند روز پیش که مشغول وبگردی بودم بالای یکی از وبلاگ های بلاگ اسپات جمله :"get your own blog" توجه ام را جلب کرد و با اینکه هرگزهیچ ذهنیتی نداشتم که بخواهم وبلاگ بنویسم کنجکاو شدم که بدانم وبلاگ ساختن چه جوری است .وارد شدم و کاملا به صورت امتحانی اسم "بهار" را وارد کردم و با آزمون و خطا یک وبلاگ ساختم. همان موقع یاد موضوع جالبی افتادم.من از بچگی همیشه عادت به سیاه کردن دفترچه خاطرات داشتم.(که البته بیش از آن که شرح خاطراتم باشند شرح اندیشه هایم بودند) و بعدها که بزرگتر شده بودم نکته ای که به آن پی بردم این بود که من همیشه به هنگام نوشتن با این ذهنیت ناخوداگاه که کسی این نو شته ها را خواهد خواند شروع به نوشتن می کرده ام و جالب تر این بود که این موضوع را بعدا بارها از افراد زیاد دیگری که عادت به این کار داشته اند شنیده بودم.آن روز ناگهان به ذهنم رسید که وبلاگ نویسی با هدف واضح، صادقانه و انسانی خوانده شدن و مهمتر از آن "دیده شدن" خیلی زیباتر، دوستانه تر و شریف تر از دروغ گفتن به خود و نوشتن در جایی است که قرار است به اصطلاح خلوت خصوصی انسانی باشد اما در واقع چنین نیست. وبلاگم را به همین شکل و به همین اسم نگاه خواهم داشت و خواهم نوشت. گرچه نمیدانم "تو" کیستی؟.....تو ملغمه ای از بهار های گوناگونی هستی که می شناسم و می شناسند. اما با همه این گنگی و ناشناختگی تو را دوست دارم و می خواهم بمانی. گرچه نمیدانم چه خواهم نوشت و اصلا هر چند وقت یه بار نوشتنم خواهم آمد. اما می خواهم مرا بخوانی و مرا ببینی!

شاید اگر تو مرا ببینی و من تو را ببینم و به همدیگر نگاه کنیم، این جهان جای دوستانه تری باشد. شاید جای صادقانه تری باشد، شاید
جای آسان تری برای زیستن باشد و شاید...

22 Comments:

Anonymous Anonymous said...

وقتی بگشایی می گشایم قلبم را .وقتی بشنوی به ارامی و بی دغدغه به حرف هایت گوش خواهم داد.وقتی بخندی بی اراده در اغوشت خواهم کشید و وقتی صادقانه سخن بگویی عاشقت می شوم.
دوستدار تو غزال

21:21  
Anonymous Anonymous said...

هم نه!

23:44  
Anonymous Anonymous said...

هر چه مي خواهي باش،فقط بخند


در نظر باز ي ما بي خبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

08:44  
Anonymous Anonymous said...

خيلي با هر دو نوشته هات حال كردم مي دوني فكر كردم انگار يكي داره جاي من حرفهاي نگفتنيم رو ميگه (چون هيچ وقت نخواستم كه بنويسم)

10:36  
Anonymous Anonymous said...

بهت تبريک می‌گم. اميدوارم بتونی ادامه بدی و به جای خزعبلات روزمره اکثر وبلاگ‌ها يه چيز درست سرمون بنويسی. ببينيمت عزيز..قربانت
پوژن

10:51  
Anonymous Anonymous said...

I don't have any things to say yet .
Rouzbeh

12:45  
Anonymous Anonymous said...

FARSIM KHARABE
ROUZE

12:47  
Anonymous Anonymous said...

به آقایون و خانم های آنونیموس(بدون اسم):
لطفا اسم خودتونو تو قسمت مخصوص خودش وارد کنین نه انتهای کامنت ها
مرسی!

13:23  
Anonymous Anonymous said...

what did(ba talaffoze j!!)you say rouzbeh jaan?????

08:15  
Anonymous Anonymous said...

می دونی که من هنوز این وحشت زدگی رو نفهمیدم، نمی دونمم که چقذر دیگه حرف بزنیم می فهمم.
ولی خوشحالم که می نویسی، چون شاید اینجا فضای خوبی برای حرف زدن باشه.
خیلی وقتا باهات حرف دارم ولی نه اونقدر که ای میل بزنم و نه اونطوری که تماس بگیرم.
اینجا...
نمی دونم شاید اینجا هم خیلی عمومیه
ولی حداقلش اینه که اینجا می بینمت، ازت خبر دارم
:)

09:06  
Anonymous Anonymous said...

بهار این قالب وبلاگت یحتاج بالتغییرات المختصری فی جهت التکتیب الصحیح الفارسیه و هذا لازم بای الجهت لفت تو رایتیه، کانه قد استعوض بالجهت الصحیح الرایت تو لفتیه.
راهنمایی: برو تو قالبت یه دو سه تا ازینا گمونم باید اضافه کنی که:
"dir="rtl
اگه نشد از استاتید فن بپرس.
ضمنااز تذکر خودم هم پیشاپیش سپاسگذارم.

13:27  
Anonymous Anonymous said...

به سلام!خوش اومدی. هرچه می خواهد دل تنگت بلاگ!و

15:41  
Anonymous Anonymous said...

سلام عزیر دلم
خوبی جیگر؟
چه می کنی؟ کجایی؟ چرا هیچ وقت نیستی؟ این همه زنگ می زنم.
مگه نمی دونی یک نفر اینجاست که همیشه به فکرته و دوستت داره.

امیدوارم موفق باشی. من که همیشه از نوشته هات لذت می برده و می برم.

بهار جان چند تا نکته: (اگه ناراحت نشی. برای بهتر شدن وبلاگت)
1. فونتتو Tahoma کنی، راحتت تر خونده می شه.
2. سعی کن از خودتت عکس نذاری.
3. بازهم بنویس. خیلی زیاد. (البته مراقب کیست دستت هم باش ;)).
4. ....


بهار جونم یه سری به این سایت بزن. به نظرم بدت نیاد.(البته اگه تا حالا نرفته باشی.)
www.cloob.com
سایت جالبیه. انسان های گل توش وجود دارن. با فکرها و عقاید جالب.

سربلند و پیروز باشی.
دوست دار همیشگی ات
نسیم

21:20  
Anonymous Anonymous said...

به بابک: اتفاقا خودمم می خواستم ازت بپرسم که براش چی کار باید بکنم.حالا اینایی که گفتی رو کجای اون همه دری وری باید اضافه کنم؟
به نسیم: اولا معلومه که ناراحت نمی شم ثانیا اگه بازم به ذهنت رسید بگو ثالثا چرا عکس نذارم؟
رابعا فونتی که گفتی رو نداره چه جوری باید این کارو بکنم؟ خامسا: چشم مواظبش هستم اساسی
ششما(عربیشو یادم رفته):سایته رو می بینم هفتما:مرسی که اومدی خوندی و کامنت گذاشتی و کلا مرسی(هفتا نوشتم به نیت عدد مقدس هفت)

11:15  
Anonymous Anonymous said...

به شوان: مرتیکه نگفته بودی وبلاگ داری!. مرده شور قیافتو ببرن الان داری می گی؟(ب عرض پوزش از دیگر اهالی محترم خوانندگان)
به آستریون: من شما را نمی شناسم .می شه لطفا معرفی؟؟

11:19  
Anonymous Anonymous said...

اول تبریکاتم رو بپذیر دوست خیلی خوبم.
بعدم اینکه وقتی وبلاگتو خوندم به این فکر کردم که چقدر راحت و روون می نویسی می دونه چیه بهار؟ تو اینجا هم با اعتماد به نفست هم با شیطنتت هم با علامت سوالات هم با خجات کشیدنات و با همه چیزایی که درباره خودت داشتی می گفتی دیده میشی هر کسی هم تو رو با همون تصویری که داره می بینه مثلا من تورو شکل خود ِ خودت میبینم دوست شیطون ِ من....

11:42  
Anonymous Anonymous said...

شاید ....شاید

17:11  
Anonymous Anonymous said...

پس من چرا تو رو با همه‌ی اون ویژگیا که گفتی می ‌شناسم، یعنی همه‌شون با هم می‌شه بهار؛ نه این که یکی شون یه بهار باشه و یکی شون یه بهار دیگه. دفعه‌ی پیش یه چیزایی درباره‌ی خود وبلاگت نوشتم که از این اتفاقا که به جای ثبت شدن پرید نوشته‌م! ولی حالا به اشاره بگم که خیلی هیجان انگیزه وبلاگت.یه چیزایی داره از جنس همون چیزی که آخرش گفتی: خوشرنگ و دوستانه!

00:12  
Anonymous Anonymous said...

خوب چون شمایی من این یه موردو فرض می‌کنم خیلی اصرار و اینا شده و خوب باشه دیگه!فقط پیش از آن که در اشک غرقه شوم باید از استادم مزدک بزرگ، پور کیخسرو، اجازه بگیرم.

12:02  
Anonymous Anonymous said...

کمی که بازتر نگاه کنی شاید تنها تو نباشی با این همه بهار...

13:42  
Blogger Konar said...

بهار کم اعتماد به نفس و خنده روی بین بچه های دانشگاه؟
اما من بهار دیگه ای می شناسم .خنده رو بودی اما هیج وقت احساس نکردم که در برخورد با کسی کم اعتماد به نفس باشی!هاااااا!

12:23  
Anonymous Anonymous said...

به کنار:
دقیقا وقتی داشتم می نوشتم به همین فکر کردم که بین بچه های دانشگاه هم باز یه جور نبودم!.....آره واقعا پیش تو کم اعتماد به نفس نبودم........نمیدونم چرا شاید شخصیت پذیرنده و مهربون خودت بود که این حس رو ایجاد می کرد.

09:04  

Post a Comment

<< Home

Google PageRank